☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

آخر دنیا؛ جایی برای آرامش....

                                                 


 یک جایی هست که جدیدا پاتوقم شده ، به اسم آخر دنیا.یا ته دنیا.یا ماتحت دنیا.این ها اسم های منتخب من هستند. البته ماتحت دنیا اسم مناسبی نیست. نقطه مقابل ماتحت دنیا اسم مناسبی است.نقطه مقابل ماتحت هم نمیدانم چیست. از داروخانه که رد می شوم ُ کارکنان شینیون کرده اش را می بینم که تماما جراحی شده اند و نیز خانمی را که بیرون داروخانه ایستاده و سعی دارد بسته ی نایلونی نارنجی آشنایی را به زور بتپاند توی کیفش. با اینکه توی دوتا نایلون مشکی است.برای اینکه بسته ی تویش مشخص نباشد.چون هیچ کس نمیداند که(!!!!)مونث ها هر ماه یک دوره ی دردناک  و چندش آور را می گذرانند و بنابراین باید مثل قاچاقچی ها در تهیه و حمل بسته ی حاوی یک سری رمز و راز عمل کرد.

بالاتر از داروخانه می رسم به یک ترافیک کوچک و همیشگی که عامل به وجود آورنده اش هم معمولا یک راننده ای است که سرگرم محتویاتی است که تازه از بینی اش بیرون آورده و حواسش نیست که باید گاز بدهد.یا مثلا پسری که قصد دارد یک به اصطلاح داف را سوار کند و او سوار نمیشود. یا یک مثلا دیگر اینکه پیرزنی است که آرام آراااام از خیابان رد می شود و حواسش به ذکر های زیر لبش است ، چرا که مرگش نزدیک است. و با دیدن دختر های جوان یاد جوانی های خودش می افتد که چقدر زیبا و چابک توی کاباره می رقصیده. بعد می رسم به آرایشگاه"عالیجناب". آرایشگاه پسری که هما یک زمانی چقدر عاشقش بوده.این پسر که گویی دو تا خط ریش و دوطرف سبیلش را می شمارد و کوتاه میکند تا مساوی باشند.بعد از آن میرسم به کافه گیلاس که دختر پسر های ناناز نشسته اند توی آن و با اینکه اولین قرارشان است، سرشان تا فیها خالدون توی گوشی هایشان است و کامنت هایشان را چک می کنند و ریز ریز میخندند.

بعد می ایستم. طبق معمول ترمز دوچرخه ام به درد نمیخورد.نفس میگیرم و راه می افتم.این بار از بین جمعیتی رد می شوم که هنوز و در قرن 21 به پدیده ی دختر دوچرخه سوار با بهت و حیرت و البته تمسخر نگاه می کنند. و گویی فیلم های پ و ر ن و یی که هر شب می بینند کفاف نمیدهد که به اینجا و آنجای هر رهگذری زل می زنند.بعد که می روم بالاتر از شهر خارج می شوم.خارج تر و خارج تر. می رسم به یک خاکی خلوت.پا می زنم و می روم جلو تر.جاییکه صدای تکنولوژی نمی آید. می رسم به یک تپه دقیقا بغل پادگان نظامی که دور تادورش سیم خاردار ها زندگی میکنند.اینجا آخر دنیاست...

گوشی ام را در می آورم و مشغول درگیر شدن با هندزفری ام می شوم که از آخرین ورژن گره اش رو نمایی کرده.یکی از دوستانم به گوشی ام می گفت "آتاری". در حالیکه نمیدانست آتاری خودش است و هفت جد و آبادش.الان باید حدس زده باشید که طرف دوستم نبوده چون اگر دوستم بوده بهش با خنده نمیگفتم که آتاری خودتی و هفت جد و آبادت و او هم فکر کند که مثل همیشه شوخی میکنم و بزند پشتم و از خنده ریسه برود.بله او و هفت جد و آبادش واقعا مانند آتاری می مانند.مثل یک آتاری خیلی شیک که ادعا دارد سیستم عاملش آخرین ورژن اندروید است! نمونه ی بارز آدم هایی که ظاهرشان معقول است ولی توی مغزشان شتر با بارش کپک زده.نمونه هایشان را زیاد دیده ام.مثلا دختر هایی که از اهداف خفن و رسیدن به چیز های والا دم میزنند و اسم شوهر که می آید قیافه شان را یک طوری میکنند  و میخندند که شووووهر چیه بابا؟!! ولی توی ذهنشان همیشه می ترسند که نکند بترشند؟نکند کسی نگیردشان؟یا پسر هایی که...بگذریم.البته آن طرف حق داشت به گوشی من بگوید آتاری. چون نمیدانست من کارهای مهمی با این گوشی میکنم.کارهای خیلی خیلی مهم.مثلا با کسانی که دوستشان دارم صحبت میکنم.به کسانی که دوستشان دارم ایمیل میزنم.خیلی از نصفه شب ها صدای پیام کسانی را که دوستشان دارم میشنوم و نیشم باز میشود.آن طرف حق داشت چون نمی دانست که من با این گوشی میتوانم به شبکه ی جهانی وصل شوم و عکس های آمازون را ببینم. یا موجودات عجیب دریایی را.میتوانم را جع به بورس بدانم. راجع به بزرگترین بانک های سوئیس بدانم و تصمیم بگیرم که روزی تویشان سرمایه گذاری کنم...:)

آخر دنیا عبارت است از یک جاده ی خاکی که به یک تپه می رسد. و چند تا سگ.جاییست دور از آدم ها و ادعاهایشان. دور از گرگ هایی که لباس گوسفند پوشیده اند. دور از خر هایی که لباس روشنفکر پوشیده اند.دور از...اصلا به گمانم یکی از دلایل بدبختی ما این است که هیچ کس لباس خودش را نمیپوشد...هندزفری را می کنم توی گوشم. چی پلی میکنم؟باخ؟موتزارت؟ بتهوون؟نه.صدایی را که ناسا از فضا ضبط کرده.صدای کائنات را.صدای وحشتناک و آرامبخش و عجیب و مبهم کائنات را.به کوه های البرز نگاه میکنم.فکر میکنم یک چیزی زیر لبم است. شاید هم هست.آرامم. اینجا آخر دنیاست...


بحث انتخابات که میشود فقط یاد نرده های باغ سیب می افتم که گند زده اند بهش با آن همه تبلیغات بی خود.عکس های مردان و زنانی که پایین عکسشان ابتدا به ده بیست تا از مقام هایی که داشته اند اشاره می کنند و بعد هم وعده های سر خرمن میدهند و قول میدهند که همه شان را اجرا کنند.حتی شده در هپروت!! و جالب این است که لابه لای این جملات ، جمله ی"بهبود وضعیت بانوان" یا " بهبود وضعیت حقوق بانوان"زیاد  دیده میشود.بانوان هم که از بدو تولد با مشکل حق و حقوق نداشته شان مواجه بوده اند و ممکن است با این روش جذب شوند!

!

+عکاس : ندا

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست...


                                              

اول از لرزش دست هایش شروع شد.انگشتر دستش نبود وگرنه هر پنج تایشان تق تق به هم می خوردند.بعد پاهایش لرزید.بعد تک تک مهره های ستون فقراتش.تک تک شان لرزیدند و درد گرفتند.((احساس رخوت و دردی شدید/درمهره های کژ تو کمر/ از این دم و بازدم بی ثمر))بعد نفسش شروع کرد به گرفتن.این جور نفس تنگی هایش با اسپری درست نمیشد.بعد یک دست نامرئی یک میله را از شقیقه ی چپش فرو کرد و از طرف راستش درآورد.بعد یک دست نامرئی دیگر یک میله ی دیگر را کرد توی مرکز قلبش. داشت تلو تلو میخورد.((دارم تلو دارم تلو از نیستی مستم/ حالا دکارت مسخره ثابت کند هستم)) خون نامرئی روی زمین میریخت.خودش را برداشت و ناز کرد و گذاشت گوشه ی حیاط. خود غمگینش را. خود خسته اش را. خود تنهایش را.خود بدبخــ...آن گوشه از حیاط عنکبوت ها می رقصیدند. عقرب ها برای قانون هفتاد و هفت مجلسشان ، برای بند چهارم ، خط بیست و نهم،اصلاحیه تدوین میکردند.افتاده بود یک گوشه.بدون ابهت...توی گوشش یک نفر جیغ میزد.

چند تا ماهی نشسته بودند بالای درخت و همدیگر را می بوسیدند.گهگاهی هم از آن بالا می شاشیدند روی لانه ی کفتر ها و می خندیدند.ماه هم غرق معاشقه با یک ستاره بود.نفسش خیلی گرفته بود.قطرات اشک بی درنگ تولید می شدند و از روی گونه هایش سر میخوردند پایین و عنکبوت ها فکر میکردند که چه باران قشنگی! و عنکبوت های نوجوان و جوگیر ، دور از چشم پدرو مادرشان هر هشت چشم شان را دوخته بودند توی چشم های معشوقه شا ن و میرقصیدند.((وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ)).زندگی تبدیل به غیر قابل تحمل ترین شده بود.(( آخه تو از زندگی چی میفهمی بچه؟)) آن میله ی توی شقیقه اش به چرخش در آمده بود. میله ی توی قلبش گداخته شده بود. یک چیزی داشت از درونش خارج میشد. هی خارج میشد. هی وجودش را به بیرون می کشید.(( خاله یعنی دختله داشته می مُلده؟_ یه ذره دهنتو ببند خاله جان.الان میفهمی)). یک نفردر گوشه ی زمین افتاده بود و جان میداد. یک نفر در یک گوشه از منظومه ی شمسی افتاده بود و جان می داد. با پهلو افتاد روی زمین. عنکبوت ها جاخالی دادند.خدایان با هم دعوا میکردند. ژوپیتر یقه ی میترا را گرفته بود و میترا گردن ژوپیتر را با دندان هایش می درید(( ا وا خاک عالم ! به جون شمسی میدونستم آخر سر دعواشون میشه)). ماهی ها پرواز می کردند. ستاره ها بهم برخورد می کردند. یک چیزی هی خارج می شد. جهان بهم ریخته بود. امیدی باقی نبود. هر چه بود سیاهی بود و عدم. سیاهی بود و نیستی. سیاهی بود و تنهایی محض...

دختر داشت می مرد. یک چیزی هی خارج می شد.فهمید که دارد می میرد/ بالاخره آن قرمز ماهی/ که یک چیز در درونش شکست/عینک مامان/داد زد/حرف هایی را که به انها اعتقادی نداشت/ ارزشی را که فکر میکرد........جهان ساکت شد.ژوپیتر یقه ی میترا را ول کرد.عنکبوت ها از رقصیدن متوقف شدند.عقرب های مجلس ساکت شدند.سکوت سیاسی نبود.ماه  ستاره ی ولگرد را ول کرد. ماده آهو بچه اش را کنار زد.کل جهان به دختر خیره شده بودند.صدای تپش قلب خیلی بلندی به گوش می رسید.همه به روح دختر خیره شده بودند.روح نمیتوانست از قلب جدا شود.روح گیر کرده بود. روح به قلب گیر کرده بود.همه خیره بودند. به کشکمش میان مرگ و زندگی(( حس کن مرا در دوستت دارم در گوشت/حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت...)) روح تقلا میکرد و نمیتوانست جدا شود.چشم های دختر باز مانده بود.ژوپیتر سکوت را شکست  : به نظرت مرده؟میترا گفت: نمیدونم.طفلی خیلی گناه داشت.دوازدمین شبی بود که شامشو تنهایی کوفت میکرد. آخی...ژوپیتر گفت : همون بهتر.آدمایی که احمق نیستن باید بمیرن. زندگیشون وحشتناک میشه.....یک جفت عنکبوت نوجوان که به تازگی دوست شده بودند ، دور از چشم پدر ومادرشان دست هایشان را داده بودند به هم و با هم شوخی های  رکیک میکردند و میخندیدند.یکی از آنها گفت: عجیجم! نظرت چیه بریم یه کافه؟_ بهترین پیشنهاد ممکنه عجقم.بریم....یک عقرب فریاد زد : تصویب شد...بقیه ی عنکبوت ها داشتند بندری می رقصیدند.چشم دختر باز بود.((أَوَلَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ)). توی دستش یک برگه ی مچاله شده بود.تویش با خط خودش نوشته بود: شبی جای خدا، صدا زدم تو را...