☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

ژاک برلی بدون دهان

اتوبوس که از پل بالا میرود،دلم میگیرد.اتوبوس که از پل پایین می آید دلم میگیرد.پارک که پیاده میشوم دلم میگیرد.این حجم از دلگرفتگی که تویم جا میشود،راحت می تواند بین هفت آدم و نصفی تقسیم شود و آنهارا درحد مرگ دلگرفته کند.میگویید مثبت فکر کن.که حواست به خوبی های زندگی هم باشد.که خدا هست.که حیفی.که جوانی ات حیف است.شاید هم همین طور باشد که میگویید.شاید گاهی ایراد از خودم است و نه زندگی.شاید بعضی وقت ها کمتر میدل فینگرم بالاست.چرا که هفته ی پیش یک اتفاق خوب که انتظارش را نداشتم افتاد و باز آنطور که باید خجسته نشدم.بعله وقتی با پراید قهرمان متینه توی بلوار شهرداری ویراژ می دادیم  کله ام را کردم بیرون و داد زدم.حتی توی ماشین با مهسا هد زدم.حتی حس خوب گرفتم.حتی لحظاتی بودند که هیچ چیز به هیچ جایم نبود،ولی باز یک چیز لعنتی بود که آزارم بدهد.باز یک چیز لعنتی هست که آزارم میدهد.

پسره توی آلاچیق بغلی نشسته بود و گیتار میزد و میخواند.صدای بدی نداشت.مدت هاست با کسی ساز نزده ام.آخرین بار با استاد تنبور زدیم...روی چمن ها مردی سرش را گذاشته بود روی پاهای زنی و زن نوازشش میکرد.همان روز سه تای دیگر ازهمین صحنه را دیدم.خب صحنه ی بدی هم نیست.سرت را بگذاری روی پای کسی که دوستش داری.کسی را که دوستش داری نوازش کنی.اگر دوربین داشتم ازشان عکس میگرفتم.آدم ها وقتی عاشقند زیبا تر میشوند...رفتم لای درخت ها و نشستم.در واقعیت تنها بودم ولی در تخیلات بی انتها و خودآزارم،نه.درتخیلات کپک زده ی رفرش نشده ام.چرا آنجا بودم؟نمیدانم.شاید چون همه ی جاهای دیگر به جز آنجا را  زیاد رفته بودم.همه ی حرف ها را زده بودم.همه ی حس هارا تجربه کرده بودم.همه چیز را شنیده بودم.همه چیز را پوشیده بودم و دریک کلام حالم داشت بهم میخورد.وقتی شور همه چیز اینقدر بد دربیاید،مغزم ارور میدهد.توهم میزنم.نمیفهمم امروز است یا دیروز یا فردا یا قرن ها بعد.وضعیت تاسف باری پیدا میکنم...

از پله های پل هوایی روی اتوبان تهران-قزوین بالا رفتم و ایستادم بالای پل.ماشین هایی که این وری میروند.ماشین هایی که آن وری میروند....[شاعر میشود] آفتاب پشت به من رو به غروب بود و من روبه کوه هایی که رنگشان رو به نارنجی میرفت ایستاده بودم.و پشت کوه های نارنجی و درختان سبز و باد های ملایم و رویا های به واقعیت نپیوسته،کسی بود با چشم های سبز و دست هایی محکم که نمیدانست ذهن مالیخولیای من،مشوش از اوست و او  درسیاره ای دووور در میان پرنده ها و گربه های بازیگوش،غرق در هستی خود بود و نمیدانست که رگ به رگ وجودم جریان یافته از وجود  اوست...اوست مقصد تمام قاصدک های فوت شده از سمت بشریت.اوست دووورترین آرزوی دووور...[از حالت شاعری خارج شده،به حالت عادی برمیگردد]...از پل پایین آمدم و رفتم لای مردم.دوست داشتم لای چیز دیگری بروم ولی آنجا جز مردمی که درهم می لولیدند،چیزی نبود.ژاک برل عمیقا توی گوشم میخواند و درتلفظ تک تک ق هایش به شدت دقت میکرد.او از من جدا نبود.من ژاک برل بودم.ژاک برلی با همان احساس و همان وضوح و همان شدت ولی بدون صدا.ژاک برلی بدون دهان...

توی کوچه که بودم آفتاب غروب کرده بود و ماه  کامل زیبای لعنتی زرد رنگ از لابه لای درخت های کاج دیده میشد.میخواستم کامل ببینمش.بنابراین کیفم را گرفتم دستم و شروع کردم به دویدن تا ردیف کاج ها را رد کنم و کامل ببینمش.ماه هم با من بالا و پایین میشد.دلم میخواست بگیرمش.بگذارمش توی یک قوطی.مال خودم باشد.ما آدم ها همینیم.بیشترمان دوست داریم همه ی چیز های مورد علاقه مان را بگیریم توی چنگمان.بکنیم توی جیب مان.به حس های خوب از دور قانع نیستیم...توی افکار سورئال خودم بودم که یکی از آن بنز های نیروی انتظامی آژیر کشان دنده عقب آمد:وایستا ! وایستا! ..ایستادم.آژیر را خاموش کرد.توی ماشین یک سروان جوان،یک سروان چاق و دو سرباز نحیف بودند.سروان چاق به قدری دارای اضافه وزن بود که میتوانست لوازم صبحانه اش را به جای میز،روی انبوه چربی ها و لیپید های ذخیره شده در شکمش بچیند و بخورد.به گمانم اگر جایی لازم میشد که دنبال خلافکاری چیزی بکند،به جای دویدن قل میخورد.سروان جوان با یکی از سرباز ها پیاده شد:چرا می دوی؟...خداوندا.باید برای دویدنم هم جوابگو باشم.اگر میگفتم به خاطر این میدوم که ماه را کامل ببینم، به جرم مصرف روانگردان بازداشت میشدم.بنا براین گفتم:میخوام زوتر برسم خونه.دیرم شده...گفت:مگه خونه تون چه خبره؟...جای ارواح عمه ات خالی.یک میمون سخنگوی پفیوز داریم که شورت گل گلی پایش میکند و میرقصد.میروم که دلتنگم نشود.گفتم:هیچ خبری.گفت:خونه تون کجاست؟گفتم: دوتا کوچه پایین تر.گفت: کی هست خونه تون؟گفتم: رئیس جمهور وقت ایالت کومبا کومبا.گفت:مگه من شوخی دارم؟ ببرمت بازداشتگاه حالت جا بیاد؟...خواستم زبان درازی کنم.کرمم گرفته بود.همیشه در بدترین مواقع زندگی ام کرمم میگیرد.جوری رفتار میکنم که همه چیز  زیر سوال میرود.اما ساکت شدم چرا که منتظر بود چیزی بگویم و اوضاع را بدتر کنم.یکی از لذت بخش ترین کارها در زندگی،این است که کاری را که طرف مقابل ازتان انتظار دارد انجام ندهید.گفت:سرباز کیفشو بگرد.سرباز نحیف کیفم را گرفت.اگر یک ذره سفت تر نگه داشته بودم نمیتوانست بگیردش.دست های ظریف و ضعیفش را کرد توی کیف و الکی چرخاند.سروان کیف را گرفت و خالی کرد روی کاپوت.عینک دودی،کیف پول،هندزفری،کارت مترو،رژ،دفترچه،خودکار.گفت وایستا وایستا.اون چیه؟اون فلزیه؟سرباز بدون اینکه نگاه کند گفت: رژه جناب سروان..خنده ام گرفت.سروان درش را برداشت و بویش کرد.فکر کنم خوشش آمد.چون اخم هایش باز شد.بعد آمد توی تخم چشم هایم نگاه کرد.بدون اینکه بگوید جیب هایم راهم برایش خالی کردم.یک جوری شد.گفت: نه نه خواهش میکنم..لازم نیست.بعد وسایلم را با دقت و طراوت از روی کاپوت جمع کرد و گذاشت توی کیف.حتی مارک عینکم راهم نگاه کرد.رژ را یک بار دیگر بویید و آن راهم گذاشت تو.خواستم بگویم از طرف من به عنوان یادگاری قبولش کند.یک روز لازمش میشود.ولی شورش را  درنیاوردم.بعد ژست سوپرمن گرفت و گفت:واسه امنتیه.مجبوریم گاهی از این کارا بکنیم.وگرنه شما که از تیپتون مشخصه دانشجو هستین و محترم...سر تکان دادم.سروان چاق داشت کیک یزدی میخورد.به هرحال مواظب باشید.داره دیر وقت میشه.گفت و سوار ماشینش شد و رفتند.لازم نبود برای دیدن ماه بدوم.ردیف های کاج تمام شده بودند.