☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

روزی که با اسب ها حرف زدم...

وقتی آدمی مثل من از رفیقش بی خبر باشد کارش ساخته است.تمام مدتی که توی ماشین نشسته بودم زل زده بودم به دل آسمان.با خودم گفته بودم اگر 7 تا اُور فلایت ببینم، یعنی اتفاق بدی نیفتاده(یکی از دوستانم در دوران مدرسه میگفت به هواپیماهایی که از تهشان دود سفید بیرون میزند اور فلایت میگویند.شاید درست نباشد اما برای من نام تثبیت شده ای است.) پنج تایش را دیده بودم.آن دوتای لامصب پیدایشان نمیشد که نمیشد.میدانید که آدم وقتی بی خبر است دیوانه میشود. و وقتی بی خبری است که  هیچ کاری هم از دستش بر نمی آید، به شانس و خرافات و نشانه های آسمانی و ماورائی نیز اعتقاد قوی پیدا میکند.به گمانم اگر یک آتئیست را هم در شرایط ِ بی خبری از کسی که دوستش دارد قرار بدهیم،به درگاه خدا التماس میکند.که طرف سالم باشد.احوالش خوب باشد.چرا؟ برای اینکه توی این شرایط می ترسیم تنهای مطلق باشیم.ته دلمان با خدایی/قدرتی که بهش یقین داریم حرف میزنیم.نه خدایی که برایمان ترسیم کرده اند.حتی ممکن است پس از درست شدن قضیه،باز هم ادای مسیحی ها، مسلمان ها،زرتشتی ها، بهایی ها یا هرچیز دیگر را دربیاوریم در حالیکه بدانیم ته دلمان هیچ کدامش نیستیم...داشتم می گفتم...حتی فریاد هایی که روی سورتمه میزدم ربطی به هیجان و ترس نداشت.آن دوتای لامصب را هنوز ندیده بودم و داشت شب میشد.حتی وقتی داشتم موهای آن اسب نازنین را از جلوی چشمش کنار میزدم توی حال خودم نبودم.پیشانی ام را گذاشتم روی پیشانی اش و توی دلم ازش پرسیدم که او خبری از رفیق من ندارد؟...که اسب ّ بزرگوار سرش را تکان داد.

بعد سری زدیم به جایی که در آن متولد شده ام.زادگاهم.آخ خدای من...همان کنجی که آنجا خاله بازی میکردیم.همان باغی که تویش می دویدیم.همان تابی که رویش گریه کردم.همان درختی که خودم کاشتمش.همان حوضی که بغلش شرط ِ کودکانه مان را باختم و هلم دادند داخلش.همان پله هایی که جیمونو رویشان میخوابید.همان همان همان...آخ که زمانی چقدر به نظرم بزرگ می آمدند.حوض، باغچه،ارتفاع نرده ها، حیاط و حتی بابا...و حالا همه چیز کوچک بود و انگار داشت کوچک تر میشد...موقع برگشتن مامان نمی توانست دل بکند.هزار بار برگشت و درخت هارا نگاه کرد.هزار بار گفت که میرود شیر آب را چک کند و دیدم که زل زده وسط باغ.بعد دستش را کشید روی یکی از درخت های سپیدار.حق داشت که نتواند دل بکند.تمامشان را خودش با بابا کاشته بودند.آن موقع که جوان و سرحال بودند.آن موقع که حوصله ی عشق و عاشقی داشتند.آن موقع که  هنوز روزگار روی صورتشان چین و چروک نینداخته بود و موهایشان مثل مال من مشکی بود...مامان خداحافظی هایش را با آجر به آجر خانه کرد و بعد آمد توی ماشین کنار منی که نیم ساعت به انتظار نشسته بودم...دور تر که میشدیم آفتاب داشت غروب میکرد.داشتم آخرین پرتوهایش را میدیدم که تابیده روی زادگاهم.هیچ حسی نداشتم.تمام ِ دلم آنجا نبوده و نیست.اگر فکر میکنید دلم توی کرج است هم اشتباه می کنید.البته هست ولی نه کاملا.یک تکه از دلم توی خیابان های رشت است.یک تکه اش توی جنگل های شمال.یک تکه اش توی کافه طهرون.یک تکه اش توی باغ سیب.یک تکه ی غمگینش توی ایستگاه های مترو.یک تکه اش پیش یک جفت چشم سبز.یک تکه اش هم نمیدانم چرا رفته چسبیده به یکی از کوچه پس کوچه های بارانی لندن. و تکه های دیگرش نیز...بگذریم...میدانید...من بی وطن ترین آدمی هستم که تابه حال دیده اید.و تکه تکه ترینش.راستی هنوز که هنوز است آن دوتا اور فلایت را ندیده ام...