☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

من سفر کردم از ترانه شدن...

نشسته بودم توی پارک خلوت نزدیک یک مدرسه ی راهنمایی ، که شب ها محل تجمع چاقوکش ها و خفگیر ها می باشد ولی روز ها آرامشش ستودنی ست.چند تا دختر 13-14ساله راهنمایی هم آخرین امتحانشان را داده بودند  و چند تا چیپس و پفک گذاشته بودند که بعدا بخورند و حالا داشتند با یک بطری آب، آب بازی میکردند و دنبال هم می دویدند و از آمدن تعطیلات شاد بودند.که یکهو یک ماشین پلیس آمد کنار پارک و ترمز کرد و یک پلیس مرد و چند تا زن مثل اینکه دنبال خلافکار بکنند، بدو بدو آمدند و دختر ها را محاصره کردند و آقا پلیسه داد زد: چیکار میکنین اینجا؟؟مادر یکی از دختر ها گفت: این دخترمه، اینا هم دوستاشن.امتحانشونو دادن جشن گرفتن.من خودم حواسم بهشون هست جناب سروان.آقا پلیسه گفت: شناسنامه شون کو؟مادر دختر گفت: آخه کسی با خودش شناسنامه نمیبره مدرسه!به خدا این دخترمه! اینا همشون از درس خونای مدرسه ن.چون امتحاناشون تموم شده میخوان روز آخرو یه ذره خوش باشن وگرنه...جناب سروان گفت:شما بار آخرتون باشه خانوم.بقیه رم می بریم آگاهی تا پدرمادراشون بیان تعهد بدن.گریه ی دختر ها و توروخدا توروخدا گفتنشان تاثیری بر کسی نگذاشت.خواستم داد بزنم اشک هایتان را پاک کنید.سرتان را بالا بگیرید. نگذارید هیچ کسی بفهمد ترسیده اید.سرتان را بالا بگیرید.به مسخرگی این اتفاقات بخندید.به مسخرگی این زندگی بخندید.بگذارید قهقهه هایتان گوش مافوق را کر کند....تا به خودم آمده بودم اثری از کسی نبود.روی نیمکت چند تا چیپس و پفک دست نخورده باقی مانده بود.باد برگ درخت هارا تکان میداد.از روی نیمکت بلند شدم و مثل خزنده ای که نخواهد دیده شود، آرام از کنار دیوار و کوچه پس کوچه ها خزیدم و بی سرو صدا رفتم خانه...