☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

برای 17 بهمنی که هنوز نیامده ، و برای خودِخودت...

در فلسطین  ترین گوشه ی شهر، روی سومین پله ی مطبی که قرار است جنونم را در آن شفا دهم ایستاده ام.از انقلاب می آیی و از انقلاب میگویی و در بین قُل قُل قلابی ترین انقلاب ها، انقلابی حقیقی در قلبم قِل میخورد و میخورد و رد و رد داده است مُخ خسته ام ای مخدوم خیر خواه من که چون خرخر خاموش خواب های بی خابوس(!) میمانی.بره ها از دست تو غذا میخورند و پرنده ها از جیب تو دانه.و هَزارانی که با دیدن تو می آوازند، زاغانی اند که زاغیت ز یادِ زارشان رفته.ای که سبز ترین سبزه زار هستی در چشم های سرسبزت ،سبز شده و من چون آهوی آرام آه کشیده ای در آرزوی آرمیدن در سبزه زار آزادت ایستاده ام...

به دنبال آخرین خنیاگر

                                 

آرام باش یوحنا.همه چیز پایان یافته.حالا شب در دشت دامن گسترده و سایه ی سرو های بلند قامت روی زمین ، نقش سیاهی زده.حالا ماه اشک های نقره ای اش را پاک کرده .زمین از سرخی ِ خون اسطوره ها گلگون است و لاشخور ها جشن گرفته اند. آرام باش یوحنا.گوسفندان صفحات هستی را جویده و خرسند یکدیگر را حلق آویز کرده اند.توی دشت مهی در جریان است.مهی پر از ماهی های قرمز که ثابت شده نگاهشان رو به ماه.از استخوان های خنیاگران نفیری برمی خیزد.آرام باش یوحنا.صدای ناله هایت را می شنوند.زمزمه نکن.کسی ساطور به دست می آید.اسبت را زین کن و برو.من اینجا خواهم ماند.آرام باش یوحنا.ماه راه را روشن خواهد کرد...

عکاس:پانیذ

آخر ابر آدم ِ تنها شدن...

یک سری از آدم ها

 با بودنشان

 تنهایی ات را فزون می کنند 

دم به دم...

برای تو که دوباره مرا بغل بکنی/تویی که از دل این بچه باخبر بودی...

آن دختر خوش شانسی که نصفه شب با شلوار جین گشاد مدل 1360 و کاپشن و کلاه نشسته بود توی یک ماشین سنگین کنار بابایش، من بودم.داوطلب شدم که بابا را در پروژه ی جابه جایی مبل کمک کنم و از جایی که بابا علاقه دارد همه ی کارهایش را خودش بکند و از طرفی بیمار ماشین سنگین است،تمام مراحل پروژه را شخصا بر عهده گرفت.میدیدم که چقدر لذت می برد از اینکه پشت فرمان یک ماشین سنگین نشسته...راه که افتادیم بابا گفت چه خبر و من مثل همیشه نگفتم سلامتی.گفتم که سردرد دارم.گفتم که برهه ی بدی ست.گفتم که کاش تمام شوند یک سری چیزها.و بابا پس از همدردی ، عجیب ترین جمله ای را که میشود از دهان آدمی مثل بابا شنید به زبان آورد:پرچمت بالاست....بهش گفتم که دوست دارم یک بار دوتایی برویم کردستان.بابا آنطرف ها را خیلی دوست دارد.روی "دوتایی"اش بیست بار تاکید کردم.خندید و گفت قبل از اینکه من و تو تصمیم بگیریم مامانت شال و کلاه میکنه میشینه تو ماشین.گفتم که من حالیم نیست.و ازش قول گرفتم و این شد یک نوع رمز بین ما.که هر از چند گاهی یواشکی بهش فکر میکنیم...

آن دختر خوش شانسی که نیمه شب نشسته بود توی ماشین سنگین ،کنار پدرش، من بودم.از تکان های ماشین هیچ خوشم نمی آمد ولی بابا عین خیالش نبود.سیما بینا ی عزیزتر از جان داشت میخواند.با بابا فیض می بردیم  و حرف های خوب میزدیم.آخرین باری که با بابا تنها شده بودم کی بود؟8سالم بود. رفته بودیم بیجار.سالیان سال قبل.بابا جوان تر بود و بیشتر حوصله داشت.رفته بودیم توی شهربازی ای که دوسه تا وسیله  بیشتر نداشت و همان ها هم خاموش بودند.با بابا همدیگر را لابه لای درخت ها دنبال کرده بودیم. و خندیده بودیم.روی چمن های خنک پارک دراز کشیده بودیم.وخندیده بودیم...بابا گفت نگاه کن روباه! و من روباهی را دیدم که از وسط جاده راه می رفت و انگار هیچ چیز به هیچ جاش نبود.گفتم عهههه...رفت...از صدای گرفته ام فهمیدم که الکی الکی بغض کرده ام.میدانید...از بغض کردن توی این موقعیت ها هیچ خوشم نمی آید.یک جور هایی لوس است.

تمام دنیا هم که برایم عادی شوند بابا حساب جداگانه ای دارد.بابا عادی نمیشود.بابا کسل کننده نمیشود.حرف های بابا تکراری نمیشوند.روزهایی هستند که فکر میکنم خیلی چیز ها را از دست داده ام.بدجور غمگین میشوم.اما با بابا که قدم میزنم می بینم همه ی آن چیز ها 1 درصدند و بابا99 درصد.بابا همه چیز است. بابا قلب تپنده ی بیرون از بدنم است.هنوز هم نیمه شب ها وقتی با کابوس هایی که دست میگذارند روی آن جایی که نباید، خیس عرق ، از خواب می پرم،وقتی صدای بابا را می شنوم که گلویش را صاف میکند خیالم تا سر مرگ راحت میشود.میخواهم بلند به سمت تمام گودال های پرآبی که تویشان غرق میشوم،تمام ارتفاع هایی که ازشان پرت میشوم ، تمام آسانسور هایی که تویشان گیر می افتم، تمام ارواحی که از شب های کودکی تا حالا تنهایم نگذاشته اند و حتی تمام جن های داخل کمد، داد بزنم که من و بابا ، شما همگی...بابا چترنجات پنهان است. بابا چاقوی مطمئن جیب بغل است وقتی دست هایت را با طناب بسته اند.بابا آن 25صدم لازم برای 10 شدن ِ 9/75 است...حتی حالا هم که دارم تایپ میکنم یکی از همان بغض های لوس آمده و چنگ انداخته به گلویم.میدانید...شاید این بغض به خاطر دیوارهای نامرئی و محکم موجود بین من و پدر است.دیوار هایی که تا چشم بازکردیم دیدیم ایجاد شده اند و چیزی دست ما نیست. من و بابا بین دو لبه ی یک شکاف قدم بر میداریم.بابا یک طرف و من طرف دیگر.ولی دست هایمان همدیگر را لمس میکنند...

آن دختر خوش شانسی که در نیمه شبی سرد،نشسته بود توی ماشین سنگین گرم،من بودم.و بابا درحالیکه آهنگ خرچنگ های مرداب ِ حبیب، پس زمینه ی صدایش شده بود داشت خاطرات دوران ژاندارمری اش را تعریف میکرد.مگر چند تا دختر با این اوصاف روی کره ی زمین وجود دارد؟بی گمان آن شب خوش شانس ترین شان بودم...

+تیتر از سید مهدی موسوی

+ به یاد روزهایی که نمی دانستیم.ونمیخواستیم هم چیزی بدانیم.صرفا حوصله داشتیم.و توی خیابان داد میزدیم درود بر سه مرد مهربانی،خاتمی و هاشمی و روحانی...

دو عدد جان

                       

به قول جان اسنو:...winter is coming...

+این جان اول است که با مدادB6 وHB و این ها طراحی کرده ام.

+و این جان دوم که مربوط به مدت ها پیش است و تقریبا جان لنون است.   ( ببینید)


یکی از کارهایی که اصلا نمیتوانم بکنم کاریست که بابا تقریبا چندین روز درهفته میکند.اینکه از اخبار ساعت 2 بعدازظهر شروع میکند.در شبکه ی یک.و بعد میخندد و شبکه های خبری مربوط به بلاد کفر را دنبال میکند تا ساعت هشت و نیم شب که میزند شبکه ی دو.بعد باز هم میخندد و شبکه های بلاد کفر.بعد یک بار دیگر میخندد و تلویزیون را خاموش میکند.مخصوصا این روز ها که چه شبکه های بلاد کفر و چه بلاد خودمان هرکدام سعی میکنند خودشان را به دلیلی جر دهند.

می باره بارون ای خدا

صبح با صدای باران که میخورد بر شیشه ی پنجره و باد که می زند آرام شاخه های عریان را به هم,بیدار شوی.بگذاری نامجو بخواند از باران و گوش فرا دهی و گوش فرا دهند گنجشک های کز کرده ی پشت پنجره.و چنان رسته باشی که بدانی تو را نخواهد کشت نبود چیزی یا کسی...

بدون در

آقوی پدر نازنینم  گوشش بدهکار نیست.یعنی نه اینکه بدهکار نباشد هی امروز و فردا میکند برای درست کردن قفل در خانه.هرروز که برمیگردم از تنها میراث گرانبهایی که از دوره های نینجوتسو ام به یادگار مانده استفاده کرده،و ازدیوار راست ، کماندویی بالا رفته و وارد منزل میشوم.

+امروز درست شد:)

+خراب آن فنجانی ام که گذاشته ام کنار کافه

تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مرا/ دوست دارم همدمت باشم ولی سربار,نه...

از همه ی کودکی ام درد ماند/نیم وجب بچه ی ولگرد ماند...


سی و اندی سال پیش درچنین روزهایی بود.دقیق تر بگویم 16 آذر ماه، عروس زیبا و داماد خوشتیپی که نشسته بودند توی پیکان دولوکس رینگ استیل ِ مزین شده به گل و تور، پدر و مادرم بودند.گل های سفید از روی تور مامان آویزان بودند و بابا زیر کت و شلوارش پیراهن صورتی روشن پوشیده بود.آن موقع ها نوک سبیل هایش را رو به بالا پیچ میداد.هردو زیبا،جوان و باحوصله.ودر اوج خوشبختی.چرا که بهترین گزینه ها بودند برای اینکه مال هم شوند.مامان بلوز و دامن قرمز تنش میکرد و بابا پیراهن سفید و شلوار لی.دستشان را می دادند به هم و میرفتند توی باغشان میوه میخوردند.حرف میزدند.نقشه می کشیدند برای زندگی شان.چند سال بعدش بود که بابا یک لندرور خرید.از آنهایی که رنگشان عینهو چسب دوقلو های منقرض شده ست.حتی من هم یادم می آید.می نشستم جلو ،بین مامان و بابا و وقت دنده عوض کردن مچاله میشدم.از وقتی یادم می آید لندرورمان یک کمربند ایمنی بیشتر نداشت. آن هم سمت راننده.به خاطر همین، ترس از پلیس راهنمایی و رانندگی از همان موقع رخنه کرده توی وجودم.حتی وقتی که پیاده ام...با لندرورمان چه جاهایی که نمیرفتیم.چه دست هایی که نمی زدیم.چه آواز هایی که نمی خواندیم.ماشین نازنین مان ضبط نداشت.لازم هم نداشت.خودمان ضبطش بودیم.

ما بچه بودیم(ومن بچه تر) و مامان و بابا جوان و با انگیزه.میگفتند چه کاره میخواهی بشوی؟میگفتم مهندس ربات.بابا یادم داده بود.بین بچه هایی که توی مدرسه داد میزدند دکتر و معلم..دکتر و معلم،مهندس روبات چیز های کلاسی بود.دلیلم چه بود؟که وقتی مامان و بابا پیرشدند برایشان ربات بسازم که کارهایشان را انجام بدهد و از تنهایی درشان بیاورد.چرا؟چون من کار و زندگی دارم و نمیتوانم پیششان بمانم!مامان و بابا می خندیدند.من هم.لند رور دوست داشتنی مان همیشه ی خدا یک مشکلی داشت.یک قطعه ی خراب داشت.یک ترتر اضافه داشت.شاید همین سمفونی گوش خراشی که قطعاتش داشتند باعث میشد که جیمونو،سگ نازنین مان، زود تر از همه بفهمد بابا آمده .میرفت پیشوازش و می پیچید به پر و پای بابا.اول ابتدایی که بودم  جیمونو یک بار راه افتاد دنبالم و آمد توی حیاط مدرسه.بچه ها جیغ کشیدند و فرار کردند.هرچه نازش کردم، هلش دادم،دعوایش کردم،قربان صدقه اش رفتم فایده نداشت.بدجور بازی اش گرفته بود.بلند میشد روی دوتا پایش و دست هایش را میگذاشت روی شانه ام.خوب یادم است رد دست های بزرگش روی مقنعه ی سفیدم مانده بود.گاهی حوض وسط باغ را پر میکردیم و مهندس روبات آینده به قدری ریزه میزه بود که می توانست تویش شنا کند.بغل حوض فرش پهن می کردیم و مامان هندوانه قاچ میکرد و می داد دست بابا.زندگی مان جان میداد برای فیلم شدن.زندگی در بهترین حالتش بود.بهترین حالت برای اینکه چیزی در حال اتمام باشد.خنده هایمان هنوز توی آلبوم جا مانده.خنده هایی که از ته دلمان بود.که موقع خندیدن آن بیلبیلیک ته حلقمان معلوم میشد. خنده مهم بود.

بابا لندرور را فروخت.زیادی دردسر داشت.بابا کم کم داشت حوصله اش سر میرفت.جیمونو را بردیم و دادیم به یک مرد ابله.چرا که مامان گفت الا و بلا من باید توی باغچه سبزی بکارم.بعد ها شنیدم جیمونو هار شده.با یک سگ ولگرد جفت گیری کرده.بچه هایش را ندیدم.بعد جیمونویی از نژادی اصیل افتاد یک گوشه و برای خودش مرد.مامان هیچ وقت توی باغچه سبزی نکاشت.من بزرگ شدم. و مامان و بابا بی حوصله و پیر.مامان پادرد گرفت.بابا کمر درد و من سر درد.از بلوز و دامن قرمز و شلوار لی خبری نبود. یعنی از وقتی من یادم می آید خبری نبود.لندرور ما را کنار هم جمع می کرد.بعدش بدجور پخش و پلا شدیم.خواستیم تنها شویم و شدیم.تنهایی رفت توی وجودمان.با ما قد کشید و توی زندگی مان شریک شد.کم پیش آمد مامان و بابا را بفهمیم. و آنها ما را.پیر شدند. جوان شدیم.صفحات آلبوم از همان جایی که لبخند هایمان داشت نا پدید میشد خالی ماند.چون دوربین گم شد.و ما هیچ وقت دوربین نخریدیم.عکس میگرفتیم اما از خودمان.تکی.ذخیره میشود توی گوشی هایمان.با لبخند هایی نقاشی شده که اگر به جا باشند، هستند.حوض وسط باغچه ترک خورد.ترک هم نمیخورد دیگر قرار نبود پر شود.توی لند رور آوازمان به راه بود.حالا هندزفری میکنیم توی گوشمان و کسی صدایمان بزند عصبانی میشویم...

حالا نشسته ام روی مبل و مامان و بابا یک سریال بی مزه را برای بار هزارم می بینند.چیزی که می خواستند نشدم.مامان میگوید این سریال را دوست ندارد.بابا میگوید: من هم.و باز هم تماشایش میکنند.گاهی چند صدم ثانیه لبخند میزنند.نمیدانم.شاید هم  نمی زنند.میدانید...مثل رعد و برق می ماند.آدم مطمئن نیست که دیده است یا نه.و من که مدتیست عینکی شده ام و سردرد امانم نمیدهد، لم داده ام روی مبل و سرم توی کتابیست که ازش خوشم نمی آید.وکسی که قرار بود مهندس ربات شود، ربات شد...

+تیتر از علیرضا آذر

یک نوشته ی همیشه ناتمام

ایستادم و پایم را گذاشتم روی سکویی تا بندهای پوتینم را سفت تر ببندم.بیمار ِ پوتینم.مخصوصا از نوع بنددارش.سرد شدن هوا و این پاییز بی حوصله، تنها یک مزیت برایم دارد و آن اینکه میشود لباس سنگین پوشید.یعنی لباسی که چند کیلویی به وزنت اضافه کند.از قبیل پالتو و پوتین و شال گردن و این چیزها که بیمارشان هستم.حقیقتش را بخواهید با لباس سبک احساس نا امنی میکنم.انگار که درونم پر از گاز هلیم است و میخواهم بروم هوا.انگار که آشفته ام.انگار که اختیاری از خودم ندارم.مخصوصا کفش های سبک.آخ که چقدر ازشان متنفرم.وقتی باهاشان راه میروم انگار زمین تبدیل به تردمیل میشود.بستری برای نرسیدن.اما حالم با لباس های سنگین خوب است. برای انجام دادن کارهای بزرگ خیلی مناسبند.برای رسیدن به جاهای بزرگ...اما فعلا قصد نداشتم هیچ کار بزرگی انجام دهم.داشتم میرفتم سمت کافه ای که تازه کشفش کرده ام.کافه ای که نه روشنفکرنما ها تویش آروغ میزنند و نه اطفال قلیان می کشند.کافه ای خلوت با گارسونی خسته که سفارشت را می آورد و بدون اینکه حرف اضافه بزند، می رود برای خودش سیگار دود میکند.کافه ای که میشود در آن یک فنجان چای خورد بدون اینکه به قیمت خونت باشد.بله این برایم مهم است.

توی راه خانمی را دیدم که شال گردن نارنجی پیچیده بود دور گردنش.یا یک نفر که با لباس مشکی دستکش نارنجی دستش کرده بود.یک نارنجی پوش دیگر که دیدم حدس زدم قضیه از چه قرار است.بی شک موضوع همان"جهان نارنجی "بود.خب. آفرین...جنبش خوبی است...اینکه چند روز نارنجی بپوشیم و بدین طریق اعلام کنیم که مخالف خشونت علیه زنانیم.ولی همه مان میدانیم که تقریبا قرار نیست چیزی درست شود...به یک جنبه از جنبه های این قضیه فکر کردم.به جنبه ی زنان علیه زنانش.فکر کردم تا زمانی خودمان را جنس دوم بدانیم،وقتی دلیل اینکه دنبال رویاهایمان نرفته ایم زن بودنمان باشد،وقتی ذهن بلندپرواز داشتن را قدغن کنیم چون زنیم،وقتی طوری باشیم که دوست نداریم ولی به خاطر خوشامد دیگران همانطور بمانیم،وقتی هنوز اینجا و آنجای بزرگ داشتن دغدغه مان باشد،وقتی در برابر کسی که توی تاکسی دستش را عمدا می برد به یک جاهایی ساکت باشیم،پس ما هم میتوانیم یک طرف کج قضیه باشیم.که به نوعی ما هم مقصر باشیم.هرچند انسان دوست دارد برای اثبات مقصر نبودنش کل هستی را جز خودش متهم کند اما این حقیقت است که تک تک ما مقصریم.نه فقط در برابر این قضیه.در برابر خیلی چیزهای دیگر نیز...رسیدم دم در کافه.میدانید...دوست ندارم نوشته را ادامه دهم.بنابراین میدانید که قطع کردن نوشته به دلیل رسیدن جلوی کافه فقط بهانه است...