☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

از همه ی کودکی ام درد ماند/نیم وجب بچه ی ولگرد ماند...


سی و اندی سال پیش درچنین روزهایی بود.دقیق تر بگویم 16 آذر ماه، عروس زیبا و داماد خوشتیپی که نشسته بودند توی پیکان دولوکس رینگ استیل ِ مزین شده به گل و تور، پدر و مادرم بودند.گل های سفید از روی تور مامان آویزان بودند و بابا زیر کت و شلوارش پیراهن صورتی روشن پوشیده بود.آن موقع ها نوک سبیل هایش را رو به بالا پیچ میداد.هردو زیبا،جوان و باحوصله.ودر اوج خوشبختی.چرا که بهترین گزینه ها بودند برای اینکه مال هم شوند.مامان بلوز و دامن قرمز تنش میکرد و بابا پیراهن سفید و شلوار لی.دستشان را می دادند به هم و میرفتند توی باغشان میوه میخوردند.حرف میزدند.نقشه می کشیدند برای زندگی شان.چند سال بعدش بود که بابا یک لندرور خرید.از آنهایی که رنگشان عینهو چسب دوقلو های منقرض شده ست.حتی من هم یادم می آید.می نشستم جلو ،بین مامان و بابا و وقت دنده عوض کردن مچاله میشدم.از وقتی یادم می آید لندرورمان یک کمربند ایمنی بیشتر نداشت. آن هم سمت راننده.به خاطر همین، ترس از پلیس راهنمایی و رانندگی از همان موقع رخنه کرده توی وجودم.حتی وقتی که پیاده ام...با لندرورمان چه جاهایی که نمیرفتیم.چه دست هایی که نمی زدیم.چه آواز هایی که نمی خواندیم.ماشین نازنین مان ضبط نداشت.لازم هم نداشت.خودمان ضبطش بودیم.

ما بچه بودیم(ومن بچه تر) و مامان و بابا جوان و با انگیزه.میگفتند چه کاره میخواهی بشوی؟میگفتم مهندس ربات.بابا یادم داده بود.بین بچه هایی که توی مدرسه داد میزدند دکتر و معلم..دکتر و معلم،مهندس روبات چیز های کلاسی بود.دلیلم چه بود؟که وقتی مامان و بابا پیرشدند برایشان ربات بسازم که کارهایشان را انجام بدهد و از تنهایی درشان بیاورد.چرا؟چون من کار و زندگی دارم و نمیتوانم پیششان بمانم!مامان و بابا می خندیدند.من هم.لند رور دوست داشتنی مان همیشه ی خدا یک مشکلی داشت.یک قطعه ی خراب داشت.یک ترتر اضافه داشت.شاید همین سمفونی گوش خراشی که قطعاتش داشتند باعث میشد که جیمونو،سگ نازنین مان، زود تر از همه بفهمد بابا آمده .میرفت پیشوازش و می پیچید به پر و پای بابا.اول ابتدایی که بودم  جیمونو یک بار راه افتاد دنبالم و آمد توی حیاط مدرسه.بچه ها جیغ کشیدند و فرار کردند.هرچه نازش کردم، هلش دادم،دعوایش کردم،قربان صدقه اش رفتم فایده نداشت.بدجور بازی اش گرفته بود.بلند میشد روی دوتا پایش و دست هایش را میگذاشت روی شانه ام.خوب یادم است رد دست های بزرگش روی مقنعه ی سفیدم مانده بود.گاهی حوض وسط باغ را پر میکردیم و مهندس روبات آینده به قدری ریزه میزه بود که می توانست تویش شنا کند.بغل حوض فرش پهن می کردیم و مامان هندوانه قاچ میکرد و می داد دست بابا.زندگی مان جان میداد برای فیلم شدن.زندگی در بهترین حالتش بود.بهترین حالت برای اینکه چیزی در حال اتمام باشد.خنده هایمان هنوز توی آلبوم جا مانده.خنده هایی که از ته دلمان بود.که موقع خندیدن آن بیلبیلیک ته حلقمان معلوم میشد. خنده مهم بود.

بابا لندرور را فروخت.زیادی دردسر داشت.بابا کم کم داشت حوصله اش سر میرفت.جیمونو را بردیم و دادیم به یک مرد ابله.چرا که مامان گفت الا و بلا من باید توی باغچه سبزی بکارم.بعد ها شنیدم جیمونو هار شده.با یک سگ ولگرد جفت گیری کرده.بچه هایش را ندیدم.بعد جیمونویی از نژادی اصیل افتاد یک گوشه و برای خودش مرد.مامان هیچ وقت توی باغچه سبزی نکاشت.من بزرگ شدم. و مامان و بابا بی حوصله و پیر.مامان پادرد گرفت.بابا کمر درد و من سر درد.از بلوز و دامن قرمز و شلوار لی خبری نبود. یعنی از وقتی من یادم می آید خبری نبود.لندرور ما را کنار هم جمع می کرد.بعدش بدجور پخش و پلا شدیم.خواستیم تنها شویم و شدیم.تنهایی رفت توی وجودمان.با ما قد کشید و توی زندگی مان شریک شد.کم پیش آمد مامان و بابا را بفهمیم. و آنها ما را.پیر شدند. جوان شدیم.صفحات آلبوم از همان جایی که لبخند هایمان داشت نا پدید میشد خالی ماند.چون دوربین گم شد.و ما هیچ وقت دوربین نخریدیم.عکس میگرفتیم اما از خودمان.تکی.ذخیره میشود توی گوشی هایمان.با لبخند هایی نقاشی شده که اگر به جا باشند، هستند.حوض وسط باغچه ترک خورد.ترک هم نمیخورد دیگر قرار نبود پر شود.توی لند رور آوازمان به راه بود.حالا هندزفری میکنیم توی گوشمان و کسی صدایمان بزند عصبانی میشویم...

حالا نشسته ام روی مبل و مامان و بابا یک سریال بی مزه را برای بار هزارم می بینند.چیزی که می خواستند نشدم.مامان میگوید این سریال را دوست ندارد.بابا میگوید: من هم.و باز هم تماشایش میکنند.گاهی چند صدم ثانیه لبخند میزنند.نمیدانم.شاید هم  نمی زنند.میدانید...مثل رعد و برق می ماند.آدم مطمئن نیست که دیده است یا نه.و من که مدتیست عینکی شده ام و سردرد امانم نمیدهد، لم داده ام روی مبل و سرم توی کتابیست که ازش خوشم نمی آید.وکسی که قرار بود مهندس ربات شود، ربات شد...

+تیتر از علیرضا آذر

یک نوشته ی همیشه ناتمام

ایستادم و پایم را گذاشتم روی سکویی تا بندهای پوتینم را سفت تر ببندم.بیمار ِ پوتینم.مخصوصا از نوع بنددارش.سرد شدن هوا و این پاییز بی حوصله، تنها یک مزیت برایم دارد و آن اینکه میشود لباس سنگین پوشید.یعنی لباسی که چند کیلویی به وزنت اضافه کند.از قبیل پالتو و پوتین و شال گردن و این چیزها که بیمارشان هستم.حقیقتش را بخواهید با لباس سبک احساس نا امنی میکنم.انگار که درونم پر از گاز هلیم است و میخواهم بروم هوا.انگار که آشفته ام.انگار که اختیاری از خودم ندارم.مخصوصا کفش های سبک.آخ که چقدر ازشان متنفرم.وقتی باهاشان راه میروم انگار زمین تبدیل به تردمیل میشود.بستری برای نرسیدن.اما حالم با لباس های سنگین خوب است. برای انجام دادن کارهای بزرگ خیلی مناسبند.برای رسیدن به جاهای بزرگ...اما فعلا قصد نداشتم هیچ کار بزرگی انجام دهم.داشتم میرفتم سمت کافه ای که تازه کشفش کرده ام.کافه ای که نه روشنفکرنما ها تویش آروغ میزنند و نه اطفال قلیان می کشند.کافه ای خلوت با گارسونی خسته که سفارشت را می آورد و بدون اینکه حرف اضافه بزند، می رود برای خودش سیگار دود میکند.کافه ای که میشود در آن یک فنجان چای خورد بدون اینکه به قیمت خونت باشد.بله این برایم مهم است.

توی راه خانمی را دیدم که شال گردن نارنجی پیچیده بود دور گردنش.یا یک نفر که با لباس مشکی دستکش نارنجی دستش کرده بود.یک نارنجی پوش دیگر که دیدم حدس زدم قضیه از چه قرار است.بی شک موضوع همان"جهان نارنجی "بود.خب. آفرین...جنبش خوبی است...اینکه چند روز نارنجی بپوشیم و بدین طریق اعلام کنیم که مخالف خشونت علیه زنانیم.ولی همه مان میدانیم که تقریبا قرار نیست چیزی درست شود...به یک جنبه از جنبه های این قضیه فکر کردم.به جنبه ی زنان علیه زنانش.فکر کردم تا زمانی خودمان را جنس دوم بدانیم،وقتی دلیل اینکه دنبال رویاهایمان نرفته ایم زن بودنمان باشد،وقتی ذهن بلندپرواز داشتن را قدغن کنیم چون زنیم،وقتی طوری باشیم که دوست نداریم ولی به خاطر خوشامد دیگران همانطور بمانیم،وقتی هنوز اینجا و آنجای بزرگ داشتن دغدغه مان باشد،وقتی در برابر کسی که توی تاکسی دستش را عمدا می برد به یک جاهایی ساکت باشیم،پس ما هم میتوانیم یک طرف کج قضیه باشیم.که به نوعی ما هم مقصر باشیم.هرچند انسان دوست دارد برای اثبات مقصر نبودنش کل هستی را جز خودش متهم کند اما این حقیقت است که تک تک ما مقصریم.نه فقط در برابر این قضیه.در برابر خیلی چیزهای دیگر نیز...رسیدم دم در کافه.میدانید...دوست ندارم نوشته را ادامه دهم.بنابراین میدانید که قطع کردن نوشته به دلیل رسیدن جلوی کافه فقط بهانه است...

چرا که وی پذیرفته بود هر دو را...

و چنان در هم می آمیختند و بی خود میشدند که گویی فلک، مُهر ذلت بر تن ماده زده بود و ماده نیز برتن خویشتن...و نر ، نریّت میکرد به شدت،چرا که وی را غم ذلت نبود و در اوج فرمانروایی بود و لذت ها از ذلت ها می دوشید و می چشید و ماده را نیز کفران آن نعماتی(!) که فلک و خویشتن صانعش بودند نبود،چرا که وی پذیرفته بود هر دو ذلت را از عمق جان...

گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم/به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم...

                                       

 گفت نمی پری.گفتم می پرم.خوب هم می پرم.گفت تورو می شناسم.نمی پری.گفتم پس هنوز منو نشناختی.گفت بازم داری شوخی می کنی.تو نمی پری.گفتم من باهات شوخی ندارم.با هیچ کس ندارم.گفت نمی پری.گفتم چرا؟گفت چون هنوز دلت پیش منه.خندیدم.خندید.گفتم دارم می پرم.گفت شرط می بندم نمی پری.گفتم سر چی؟ گفت سر جونم.خندیدم.دستش را ول کردم. دستم را ول کرد.پریدم.پریدیم...                    

+عکاس: پانیذ