☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

با همین کفش های سفید لعنتی که گلی میشوند...

طبق معمول همه ی عروسی ها که به زور میروم و به زور خواهم رفت، با یک شلوار جین و پیراهن ساده و پاپیون و موهایی که پس از مدت ها و مدت ها شانه و اتو شده بودند نشسته بودم توی جمعیت.ودر بین تازه عروس ها و زن ها و دختر های جوانی که یک گالری جواهر فروشی را به خودشان آویزان کرده بودند و دنباله ی لباسشان از این سر گیتی به آن سر گیتی بود و مدام از خودشان تعریف میکردند و النگوهایشان را میکردند توی حلق هم، آدمی مثل من اصلا دیده نمیشدو نمیخواست هم دیده شود.میدانید...برای من ِ منزوی ِ جانور ذهن ِ پلشت، بودن در چنین جمع هایی مرگ آور است.یعنی به یک ساعت نرسیده چنان افسرده میشوم که دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و همانجا بمیرم.و یک مسئله ی دیگر که میخواهم با شما در میان بگذارم دلسوزی شدید و غیرقابل مهارم برای هم جنسانم مخصوصا توی این جمع هاست  که حتی از حد دلسوزی هم گذشته و به سوزش جاهای دیگر نیز منجر میشود.شاید بگویید به تو چه و تو با خودت حال کن و تو دلت برای خودت بسوزد و این حرفها ولی اینها باعث نمیشود با دیدن یک سری چیزها غمگین نشوم  و همه چیز را به یک جاهایی حواله کنم.زن هایی را میدیدم که نه برای خودشان و نه برای اطرافیانشان مهم نبود که چقدر مغزشان پر است و یا اصلا چقدر بارشان است.بلکه مقدار ارزش و احترام قائل شده برای آنهاکاملا بستگی به میزان زیورآلات آویزان شده از آنها داشت.زن هایی را می دیدم که تا می آمدند برقصند نوزاد هایشان گریه میکردند و آنها در حالیکه بهشان شیر میدادند و النگوهایشان صدا میدادبا عشق در مورد محدودیت هایی که شوهرانشان برایشان وضع کرده بودند حرف میزدند و گاهی هم در بین صدای آروغ بچه و تق تق کفش های پاشنه بلند، حرفی از سیاست میشد که یک سری ها نظریات عجیب از خودشان ترشح میکردند که بیشتر شبیه مطالب مجلات زرد بود.هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم علاقه دارند در مورد همه چیز اظهار نظر کنند.پاسخ: چون اظهار نظر در مورد یک سری مسائل نظیر فلسفه، سیاست،اگزیستانسیالیسم ونقاشی های ون گوک بسیار باکلاس می باشد.درواقع همان کلاسی را به شخص میدهند که تردمیل به منزل...و یک نفر هم معتقد بود که به اعتقاد شوهرش اینا همشون سر و ته یه کرباسند و در میان تایید بقیه، باز هم بحث زن صیغه ای پسر اقدس خانوم شروع میشد که با اینکه شوهرش نمیگذارد از خانه بیرون برود ولی عوضش چهار تن گوشواره و النگو دارد....

چیزی که بیشتر از همه ناراحتم میکرد عروس بود.دختری که با لباس عروس و موهای شینیون کرده نشسته بود  رو به رویم، دختر خوشحالی نبود.عروس خوشحالی هم نبود.انگار که نگاهش و چشم هایش اتاق را،مردم را، دیوارها را درمی نوردید و رد میشد و میرفت توی دنیاهای دیگر.عروس غمگین تر از غمگین بود.و در برابر جیغ و دادها و گردن کلفتی های خواهرهای داماد سرش را می انداخت پایین.نه پدری و نه مادری داشت که او را توی لباس عروس ببیند.و ما بودیم که می دیدیم. و من بودم که میدیدم...وقتی که طبق همین رسم های کلیشه ای که توی همه ی عروسی ها هست، آمدند که عروس را ببرند گریه ام گرفت.به خاطر همه چیز.به خاطر کل کائنات.بله قیافه ام را نگاه نکنید.من خیلی دل نازکم و این حرفها.و گفته بودم که بهار تشدیدش میکند.یاد آن کرم خاکی که وقتی 6 سالم بود کشتمش هم افتادم.داشتم مثل لعنتی ها یک گوشه گریه میکردم.نبودید که ببینید ناظر چه چیزهایی بودم.نبودید که بدانید این مغز لعنتی من فکر چه را میکرد.این مغز خاکستری لعنتی که همیشه عذابم داده...اشک هایم کمی سیاه میشدند و فرت وفرت می ریختند روی پیراهنم.به خاطر همه چیزگریه ام گرفته بود و نه اینکه جلویش را نگیرم،بلکه نمیتوانستم...ایستاده بودم توی یک گوشه ی تاریک پر از عنکبوت و درحالیکه کفش هایم گلی شده بود مثل لعنتی ها گریه میکردم.محال است که یک عروسی بروم و وسطش یا تهش یا دو روز بعدش توی تنهایی ام زار نزنم.میدانید...فقط میخواستم بروم.فقط تا حد امکان دور شوم.کوله و تمام آت  آشغال هایم را بگذارم همانجا و با همان کفش های  گلی سفید لعنتی ام بدوم و دور شوم و دیگر هیچ وقت به هیچ جا برنگردم...

+توصیفاتی که از وضعیت غمبار آدم های آنجا نوشته بودم متاسفانه و شور بختانه کاملا حقیقت داشت...اگر قرار باشد یک غم نامه ی خیلی بزرگ بنویسم بی شک این پست و آدم هایش در آن خواهند بود...


برای خودم و خودت...

شاید ویژگی مشترک هردومان این بود که خسته بودیم.که بریده بودیم.من سال ها زودتر.اوایل نمی فهمیدیم خسته ایم اما می دانستیم توی یک چیز عجیب مشترکیم.تو یک خسته ی با تجربه،من یک خسته ی بازیگوش.که پناه می بریم به کار.که پناه می بریم به درس.به موسیقی.به ساز.به صدای پرنده ها.که تنها راه نجاتمان پناه بردن است تا مغزمان به کار نیفتد و مارا تا عمق پوچی نبرد.تا برای بار هزارم بهمان اثبات نشود که بازیچه ایم.وبا خودمان فکر کنیم عرضه ی کدام را داریم؟طناب آویزان شده از پنجره یا پل یا ریلی که قطاری به زودی رویش حرکت خواهد کرد؟باید حواسمان نباشد.باید یک جوری منگ شویم.باید به طریقی برویم در بحر کاری.باید بنشینیم فکر کنیم که موهایمان را چه مدلی درست کنیم و چه لباسی بپوشیم و چطور قر بدیم و بعد خسته بیاییم و بخوابیم و به هیچ چیز فکر نکنیم.نه اینکه مثل من وسط عروسی گریه شویم و درد شویم و آن توده ی خاکستری لعنتی تیر بکشد.باید غرق شویم.در کار.در درس.در هم.باید بیدار شویم و توی چای شیرینمان شکر بریزیم و هی همش بزنیم و بدانیم که ده هزار تا کار روی سرمان ریخته. و بعد به خودمان بقبولانیم که از خودمان اختیار داریم خیلی هم داریم! با چه استدلالی؟اینکه مثلا با اختیار خودمان چایمان را شیرین کرده ایم.میتوانستیم نکنیم!و بعد به مغزمان بگوییم استدلال از این واضح تر؟ تا یکی کمی بلکه ولمان کند...

من و تو وسط درد زاده شده ایم عزیز دل.وسط دریایی از درد. که چند تا تخته پاره انداخته اند جلومان که خودمان را نجات دهیم.چند تا تخته پاره که به هم چفت نمیشوند.قایقی نیست.نجاتی نیست.فقط گاهی صدایی از آن بالا می آید. و خیلی وقت ها هم نمی آید...گاهی اطرافیانمان را هم می بینیم که با تخته پاره هایشان درگیرند و گاهی هم یک نفر را که با کشتی اش از جلومان رد میشود! اما از بالا تر که نگاه می کنم همه را به یک شکل می بینم : در حال چنگ زدن...دوست دارم همین حالا همه چیز تمام شود و آن کس که باید، داد بزند که :همه اش مسخره بازی بوده عزیزانم...و من و تو در آغوش هم تمام شویم و تمام شویم و تماااااام...

لا به لای قارچ ها خبری از مرگ نبود...

میدانی دکتر...نه اینکه از بهار و شکوفا شدن و این ها بدم بیاید.نه.اتفاقا می دانی که چقدر جانم به طبیعت وابسته است و چقدر با رنگ سبزش حال میکنم ، ولی بهار که میشود انگار یک دست نامرئی از آسمان می آید و قلبم را میگیرد توی مشتش و فشار میدهد.دلم عجیب میگیرد.اصلا باد بهار که بهم میخورد یک جوری میشوم دکتر.انگار که هرچه خاطره ی بد و هر پروژه ی شکست خورده ای که دارم با همان باد می خورد توی صفتم....یادم می آید 8سالم که بود یک مرغ سفید خیلی نازنین  و با فضیلت داشتم به اسم گل بانو.جانم برایش در میرفت.حتی وقتی یک بار رید روی دستم ازش متنفر نشدم.راه که میرفت می مردم برایش.تخم هم میگذاشت.اما بعد از مدتی به دلایلی که نمیدانم مامان اصرار کرد که باید بدهیمش به یک نفر دیگر.دل کندن ازش سخت بود.مثل دل کندن از تمام حیواناتی که تا به حال داشته ام و به بهانه های مختلف از من جدایشان کرده اند...دیروز نسیمی که توی هوا ولگردی میکرد دقیقا بوی گل بانو را میداد دکتر.دقیقا...

هیچ خوشم نمی آید این را بگویم اما بهار که می آید مثل یک شیشه ی نازک لعنتی میشوم دکتر.حتی سوسک ها را نمیکشم.به مامان نمیگویم غذایش شور شده.میگذارم عنکبوت ها توی اتاقم برقصند و برای مارمولک های مرده ناراحت میشوم.برای جوجه فنچ های شرق آمازون که روباهی آنها را ترسانده غصه می خورم و هر بار که از کنار باغ سیب(یا بهتر بگویم، بیابان سیب) رد میشوم، جگرم برای تک تک درخت های کنده شده اش میسوزد.و حتی یاد خود شما می افتم و گریه ام میگیرد دکتر.اینکه دومین بهاری است که توی وطن نیستی.اینکه می بینمت که داری توی غربت آب میروی و غمگین تر میشوی.راستی گفتم باغ سیب...چند روز پیش که رفته بودم آنجا شکوفه باران شده بود.یکی از خارق العاده ترین صحنه های هستی بود.زوج های زیادی دوربین شان را دادند که ازشان عکس بگیرم.آن روز حس عکاس ها را داشتم.عکاس غمگینی که از همه عکس گرفته جز خودش...

حقیقتش را بخواهی هیچ کدام از معدود اتفاقات خوب  زندگی ام توی بهار نیفتاده.بچه تر که بودم فقط به خاطر این دوستش داشتم که اردیبهشت با بابا می رفتیم دنبال قارچ.می دیدم که یک قسمت از خاک برآمده شده و آنطور که بابا یادم داده بود کارد را می گذاشتم زیرش و قارچ ها را در می آوردم.آخ که چقدر بیمارش بودم.حالا که فکر میکنم می بینم بهترین چیزی که تا به حال توی زندگی ام دنبالش بوده ام، همان بوده.هیچ چیز بهتر از قارچ نیست.رسیدن به هیچ چیز مثل یافتن آن قلبمه های روی خاک لذت بخش نبوده و نیست...میدانی دکتر...یک وقت هایی که غمگینم با خودم یک نقطه ی نورانی خیلی کوچک تصور میکنم.بعد نزدیک تر میشوم.نقطه ی نورانی بزرگ تر میشود و می بینم متشکل از میلیارد ها کهکشان کوچک و بزرگ است.باز هم نزدیک تر.یکی از کهکشان ها راه شیری است.با هزاران سیاره و گردی های کوچک و بزرگ.کمی هم نزدیک تر.آن نقطه ی آبی زمین است.چقدر کوچک! و این ماییم.وآن منم.چقدر کوچک و میرا...و میرا...و میرا...و باز هم همدیگر را هل می دهیم.باز هم زیرآب هم را میزنیم.باز هم کینه به دل میگیریم...اسمش را گذاشته ام دید کهکشانی.که بهم آرامش میدهد.حتی به پانیذ گفته ام اگر پوستر کهکشانی چیزی دارد بدهد بزنم روی در و دیوارم.که گفت دارد.میدانی که پانیذ استاد این چیزهاست...

یک زمانی فکر می کردم مرگ خیلی دور است دکتر.که تا بخواهد بیاید و به من برسد ، من کلی عشق و حال توی زندگی ام کرده ام و حتما به خیلی از آرزو هایم رسیده ام.اما بعدش فهمیدم نزدیک تر از این حرف هاست.و بعد ترش که فهمیدم آنقدر نزدیک و غیر عجیب است که می تواند توی جیبم جا شود خوفم گرفت.مرگی در جیب.کنار کارت مترو و کلید خانه و هندزفری ام.مرگی که توانایی این را دارد که وقتی زندگی ات کم کم دارد بهتر میشود و تو تازه داری میفهمی کیف کردن یعنی چه ، بیاید سراغت.یا حتی در اولین شبی که کنار کسی که خیلی دوستش داری خوابیده ای.منظورم این است که رحم ندارد.موقعیت نمی شناسد.هیچ وقت نمیگوید نه این یکی گناه دارد.نه اینکه تازه ازدواج کرده.نه این یکی تازه مدرکش را گرفته.نه این یکی تازه ترفیع گرفته.وقتی فکر میکنم زندگی اینقدر غیرقابل پیش بینی و مسخره و سخت است حالم بهتر میشود دکتر! و فکر میکنم اگر بدانم که لحظات آخر زندگی ام فرا رسیده، تنها به ساعاتی حیفم خواهد آمد که می توانستم شاد باشم و نبودم...

سکوت

                                                  

آرام تر بنواز یوحنا...جلادها با تبر های خونین و دشنه های تیز تو را زیر نظر دارند.قلب هاشان پر از قساوت است و دست هاشان آلوده به خون.مادران سیاه پوش بی صدا نشسته اند.آرام تر بنواز یوحنا...اگر بخواهند تو را به اسم دین خواهند کشت.طناب های دارشان محکم اند.هیچ رحمی توی چهره شان نیست.آرام تر بنواز یوحنا...آنها به تو لبخند نخواهند زد مگر هنگام مرگت...

+عکاس:پانیذ

برای 18 فروردینی که گذشت...

قطعا توی دنیا چیزهایی هست که حال آدم را برای دقایقی بهتر کند اما رفیقی که آدم دلش را به بودنش خوش کند ، چیز دیگریست.پانیذ از آن آدم هایی نیست که نتوانی پیدا کنی اش.که سرش  همیشه شلوغ باشد.که حالت از دغدغه هایش به هم بخورد.پانیذ از آن آدم های گوگولی مگولی است.که هر دفعه بهش زنگ بزنی،پایه ی بیرون رفتن توی عصرهای گاها دلگیر کرج است.که اگر دنیا هم روی سرت خراب شود خیالت تخت است که توی یکی از آپارتمان های صورتی گلستان دوم کسی هست که می توانی بروی پیشش و لب پنجره باهاش نسکافه بخوری و بهتر شوی.که یادت برود چقدر غمگینی.که مثل خودت غار تنهایی ای داردکه داخلش توی کتاب ها و فیلم هایش غرق میشود و غرق میشود و دنیا را به هیچ جاش حساب نمیکند...

سیزده روز تا تو برگشتم...

سبزه هارا گره زدم به غمت

غم از صبر,بیشتر شده ام

سال تحویل زندگی ات به هیچ

سیزده های دربه در شده ام...


+سیدمهدی موسوی

روزی که با اسب ها حرف زدم...

وقتی آدمی مثل من از رفیقش بی خبر باشد کارش ساخته است.تمام مدتی که توی ماشین نشسته بودم زل زده بودم به دل آسمان.با خودم گفته بودم اگر 7 تا اُور فلایت ببینم، یعنی اتفاق بدی نیفتاده(یکی از دوستانم در دوران مدرسه میگفت به هواپیماهایی که از تهشان دود سفید بیرون میزند اور فلایت میگویند.شاید درست نباشد اما برای من نام تثبیت شده ای است.) پنج تایش را دیده بودم.آن دوتای لامصب پیدایشان نمیشد که نمیشد.میدانید که آدم وقتی بی خبر است دیوانه میشود. و وقتی بی خبری است که  هیچ کاری هم از دستش بر نمی آید، به شانس و خرافات و نشانه های آسمانی و ماورائی نیز اعتقاد قوی پیدا میکند.به گمانم اگر یک آتئیست را هم در شرایط ِ بی خبری از کسی که دوستش دارد قرار بدهیم،به درگاه خدا التماس میکند.که طرف سالم باشد.احوالش خوب باشد.چرا؟ برای اینکه توی این شرایط می ترسیم تنهای مطلق باشیم.ته دلمان با خدایی/قدرتی که بهش یقین داریم حرف میزنیم.نه خدایی که برایمان ترسیم کرده اند.حتی ممکن است پس از درست شدن قضیه،باز هم ادای مسیحی ها، مسلمان ها،زرتشتی ها، بهایی ها یا هرچیز دیگر را دربیاوریم در حالیکه بدانیم ته دلمان هیچ کدامش نیستیم...داشتم می گفتم...حتی فریاد هایی که روی سورتمه میزدم ربطی به هیجان و ترس نداشت.آن دوتای لامصب را هنوز ندیده بودم و داشت شب میشد.حتی وقتی داشتم موهای آن اسب نازنین را از جلوی چشمش کنار میزدم توی حال خودم نبودم.پیشانی ام را گذاشتم روی پیشانی اش و توی دلم ازش پرسیدم که او خبری از رفیق من ندارد؟...که اسب ّ بزرگوار سرش را تکان داد.

بعد سری زدیم به جایی که در آن متولد شده ام.زادگاهم.آخ خدای من...همان کنجی که آنجا خاله بازی میکردیم.همان باغی که تویش می دویدیم.همان تابی که رویش گریه کردم.همان درختی که خودم کاشتمش.همان حوضی که بغلش شرط ِ کودکانه مان را باختم و هلم دادند داخلش.همان پله هایی که جیمونو رویشان میخوابید.همان همان همان...آخ که زمانی چقدر به نظرم بزرگ می آمدند.حوض، باغچه،ارتفاع نرده ها، حیاط و حتی بابا...و حالا همه چیز کوچک بود و انگار داشت کوچک تر میشد...موقع برگشتن مامان نمی توانست دل بکند.هزار بار برگشت و درخت هارا نگاه کرد.هزار بار گفت که میرود شیر آب را چک کند و دیدم که زل زده وسط باغ.بعد دستش را کشید روی یکی از درخت های سپیدار.حق داشت که نتواند دل بکند.تمامشان را خودش با بابا کاشته بودند.آن موقع که جوان و سرحال بودند.آن موقع که حوصله ی عشق و عاشقی داشتند.آن موقع که  هنوز روزگار روی صورتشان چین و چروک نینداخته بود و موهایشان مثل مال من مشکی بود...مامان خداحافظی هایش را با آجر به آجر خانه کرد و بعد آمد توی ماشین کنار منی که نیم ساعت به انتظار نشسته بودم...دور تر که میشدیم آفتاب داشت غروب میکرد.داشتم آخرین پرتوهایش را میدیدم که تابیده روی زادگاهم.هیچ حسی نداشتم.تمام ِ دلم آنجا نبوده و نیست.اگر فکر میکنید دلم توی کرج است هم اشتباه می کنید.البته هست ولی نه کاملا.یک تکه از دلم توی خیابان های رشت است.یک تکه اش توی جنگل های شمال.یک تکه اش توی کافه طهرون.یک تکه اش توی باغ سیب.یک تکه ی غمگینش توی ایستگاه های مترو.یک تکه اش پیش یک جفت چشم سبز.یک تکه اش هم نمیدانم چرا رفته چسبیده به یکی از کوچه پس کوچه های بارانی لندن. و تکه های دیگرش نیز...بگذریم...میدانید...من بی وطن ترین آدمی هستم که تابه حال دیده اید.و تکه تکه ترینش.راستی هنوز که هنوز است آن دوتا اور فلایت را ندیده ام...

- نمیدونم چرا حالم بده...

-من میدونم چرا.چون مثل یه کودن داری پافشاری میکنی.چون می ترسی از اینکه بفهمی خودتی و خودت.تو تنهایی!خودتو جر هم بدی  تنهایی.از غصه بمیری هم باز تنهایی.همینو بفهمی کافیه.وقتی آدم میفهمه همه جوره تنهاست,یاد میگیره چه جوری با خودش کنار بیاد...

کوچ به هیچ

بیدار که شدم باد و باران به هم آمیخته بودند.اصلا از صدای آنها بود که بیدار شدم.به محض اینکه چشم هایم باز شد گفتم باید بروم.هنوز نیمه شب بود.واقعا خواستم که بروم.گوشی ام مانده بود روی سینه ام.تنهایی خفه ام میکرد.پتو را زدم کنار.یک چیز در درونم میگفت برو.باید بروی.نیم خیز شدم.رعد و برقی در کار نبود.باید میرفتم.بلند شدم و پرده را گره زدم.توی تاریکی نشستم پشت میزم.تک تک ذرات وجودم میگفتند برو.چتر لازم نبود.زندگی یک خط صاف ِ مسخره بود.باران داشت غوغا میکرد.باد فریاد میزد.همه خواب بودند.وقت رفتن بود...

96

96 را با خواندن چند کتاب از هزاران کتاب ِ موجود در ذهنم شروع کردم: بیگانه از آلبرکامو ، من او را دوست داشتم از آنا گاوالدا ، داستان های کوتاهی از صمد بهرنگی ،داستایوسکی و کوپرین.مفید ترین کاری که در تمام عمرم کرده ام و می کنم و خواهم کرد، همین کتاب خواندن بوده...خب...میدانید که دوره ، دوره ی سختیست.طاقت فرساست.دیوانه کننده ست.اما جای مهمش این است که این راه من است.درست یا غلط ، کج یا مستقیم ، این راه من است.مجبورم برای اینکه چیزی بشوم که میخواهم این روزها و شب های لعنتی را بگذرانم.بله جان می کنم فحش میدهم فحش میشنوم عصبانی میشوم خسته میشوم سرم را به درودیوار میکوبم و حتی زار میزنم.بله قیافه ام را نگاه نکنید،گاهی بدجور بلدم زار بزنم.ولی از خودم بدم نمی آید.ولی کسی نتوانسته مرا از پا دربیاورد.هنوز پیتزا های درختی بهم میچسبد.هنوز خیلی چیز ها را حواله میکنم به یک جای اورلاندو بلوم.هنوز زیر باران رقص سرخ پوستی میکنم.هنوز با پانیذ، نانسی مولگن را بلند بلند میخوانیم.هنوز برگ های کوچولوی درخت توت را گوگولی مگولی میکنم.هنوز پرتقال هارا قل میدهم وسط اتاق.هنوز با دهانم صداهای ناشایست در می آورم و توی خلوتم میخندم.هنوز زود می بخشم.هنوز آدم ها را خیلی جدی نمیگیرم. و هنوز هم قصد دارم اگر عمه ای،خاله ای،چیزی شدم به آن طفل حلال زاده بیاموزم که دنیا رنج و شادی و لذت و ذلت و غم و این چیزهارا زیاد دارد، ولی درهرحال همیشه باید میدل فینگرش روبه دنیا بالا باشد...و این ها یعنی حالا حالا ها میتوانم زنده بمانم و توی این دنیای خنده دار زندگی بکنم.وقتی هیچ اصراری برای زندگی کردن نداشته باشید  آن وقت یک چیزهایی پیدا میشود که حالتان باهاش خوب شود.گورپدر آینده.همین که چیزهایی باشند که آدم را در لحظه زنده نگه دارند خوب است.

+ اگر یکی از کتاب های بالا را خوانده اید میتوانیم در موردش با ایمیل صحبت کنیم.