☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

نیک تقریبا بی سر

                    

                    

لئو.لئوی دوست داشتنی.حالا که داری می روی نمیخواهم بزنم توی فاز لوس بازی و گریه و این ها ولی خودت که همین چند شب پیش اشک هایم را دیدی و میدانی که بخواهم اشک بریزم پدرش را در می آورم.خودت با همان چشم های درشتت تمام شب هایم را دیده ای و حالا خیلی بهتر از اولین روزی که مرا دیدی، می شناسی ام.خوب تمام حرف هایم را گوش داده ای و میدانی که توی مغزم چه می گذرد.میدانی لئو...ما آدم ها موجودات پیچیده ای هستیم.یک ابر فیلسوف درونمان خوابیده که صدای خرخرهایش روی صورتمان چین می اندازد.ما آدم ها موجودات تنهایی هستیم لئو.که هرچقدر هم با یکدیگر دوست می شویم، رازهایمان را به هم می گوییم، با هم زندگی میکنیم،با هم به پوچی میرسیم،با هم عشقبازی می کنیم،باز هم که به اصل خودمان برمیگردیم می بینیم تنهاییم.مثل یک نقطه ی کوچک روی صفحه ی سفید ِ بی پایان.ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم.درد های عجیبی داریم و دلایلی عجیب تر.گاهی از پس خودمان هم بر نمی آییم لئو.گاهی طوری خسته ایم و بغض داریم که اگر سنگ های کف مریخ بفهمند ، از حالی که داریم فریاد میکشند...

میدانی لئو...گاهی از بیخ ِ قضیه ناراضی هستی.کل قضیه آزارت می دهد و پایان قضیه فرا نمی رسد.گاهی محکومی به ادامه دادن، اگر آدم باشی.دل آدم ها گاهی وحشتناک میگیرد لئو.یک سری هایمان ناخن هایمان را می جویم.یک سری هایمان سر یکدیگر خالی می کنیم.یک سری هایمان ساز می زنیم.بعضی از ما آدم ها گریه میکنند.بعضی هایشان با تردید به آسمان نگاه میکنند و حرف میزنند.بعضی ها سیگار میکشند و بعضی ها میروند توی پرت ترین ساندویچی شهر و سرشان را میگذارند روی میز.دلیل همه ی این ها دل گرفتگی هایمان است لئو.که گاهی حس میکنیم زیادی هستیم.که همه زیادی هستند.میخواهیم خودمان را برداریم و ازاین کره ی آبی پرت کنیم بیرون.که حس میکنیم لابه لای تفاله ی رسالت هایی که فکر می کنیم به دوش داریم، شناوریم.گاهی نه هست هستیم و نه نیست.کمی پر رنگ تر از "نیک تقریبا بی سر"توی هری پاتر.همانطور سرگردان...نگاه به قیافه هایمان نکن لئو.به گمانم درون همه ی ما آدم ها یک جنگجو وجود دارد.که مثل یک جنگجو تحمل میکند، ادامه میدهد، شکست میخورد،بلند می شود ومثل یک جنگجو چاره ی دیگری ندارد.ما آدم ها متفاوت تر از چیزی هستیم که نشان میدهیم لئو.محیط بهمان یاد می دهد همه چیز را نشان ندهیم.که سیاست داشته باشیم.احساساتمان را برعکس نشان بدهیم.از سر و کله ی همدیگر نردبان درست کنیم و خودمان را بالا بکشیم.محیط تشویقمان میکند که یک "من" بزرگ بگذاریم جلویمان و برای بالا کشیدن آن"من" هر کاری بکنیم...خرگوش های خوب را نمی دانم اما آدم های خوب به جایی نمی رسند لئو.آدم هایی که بد ِ دیگران را نمی خواهند.حواسشان هست که کسی را نشکنند.دلگیر نکنند.آخ لئو.این آدم ها همیشه در سطوح پایین جامعه برای خودشان دست و پا می زنند و آخر سر می میرند و گنجشکی که محتویات روده اش را روی همه ی قبر ها ول میدهد، قبر این آدم ها را هم بی نصیب نمی گذارد!باورت نمی شود اگر بگویم بعضی از آدم ها چقدر از هم نفرت دارند لئو.نفرت هایی به اندازه ی کهکشان.نفرت های فوق واقعی.اما تا دلت بخواهد عشق غیرواقعی داریم.(از روی کیبوردم بیا پایین)عشق ابراز میشود چون کار، گیر است.اما عشق های واقعی هم هستند لئو.باورشان کن.انسان ها خدای عشق ورزی اند اگر بخواهند...

خب...وقت رفتن است لئو.از روی شانه هایم بیا پایین خرگوش دیوانه ی دوست داشتنی.بگذار ببوسمت و شک نکن حسی که به تو و امثال تو دارم از بی منت ترین و _از نظر من_ بهترین عشق های دنیاست لئو.شک دارم که حتی یک کلمه از حرف هایم را فهمیده باشی.


+لئو خرگوش پانیذ است که مدتی پیش من مهمان بود.همین یک مدت برای اینکه عاشقش شوم کافی بود.

صلح

                                           


+طرحی از اینجانب

تروریستی در بیخ گوشمان

همین چند شب پیش  که در حال تهجد بودم و سر در کار خویش داشته و اریب وسط اتاق خوابیده  و با کائنات کاری نداشتم ، صدای تیر اندازی شنیدم .ولی از جایی که حال و حوصله نداشتم آن را به هیچ جایم حساب نکردم.پس از گذشت صباحی اعلام فرمودند که یک عضو از داعش را از نزدیکی محل زندگی مان دستگیر کرده اند...فوقع ما وقع.

که روی زبری ته ریش تو قدم بزنم...

میگفت مرد که گریه نمیکند اما خودم می دیدم که اشک هایش سر میخورد و میرفت لای ریش و سبیلش و گم میشد...

من هاشمم! که کارگر کارخانه ام

با یک زن و چهار پسر، چند دخترِ...

بی اتّفاق خاص به جز مرگ مادرم

بی هیچ عاشقانه و بی هیچ خاطره


در مُردگی دائمی خود شناورم

از ذرّه های زنده ی خود کار می کشم

تا شب، غرور له شده در کارخانه ام

تا صبح، پشت پنجره سیگار می کشم


من آتنام! سالِ یکِ رشته ی حقوق

خشمِ سکوتِ جمع شده در تحصّنم

من اعتراض نسل جوانم به هرچه هست

از دردهای جامعه فریاد می کنم


مشتی کتاب فلسفی ام لای جزوه ها

بحثی سرِ چگونگی رشد اقتصاد

هر چند سال با گریه رأی می دهم

بی هیچ اعتماد به هرگونه اعتماد!


من کوکبم! همیشه زن خانه داری ام!!

که سال هاست حرف ندارد سلیقه ام

مختص به خانواده و آقای شوهر است

هر ماه و روز و ساعت و حتی دقیقه ام!


یا پای ماهواره عدس پاک می کنم

یا فکر بچّه دار شدن داخل صفم

یا پای یک اجاق قدیمی به فکر شام

من یک زنم که قابل هرجور مصرفم


من صادقم! که عضو بسیج محلّه ام

آزادیِ رسیده به میدان انقلاب!

یک جانماز خسته که پهن است سمت نور

پیراهنِ سفیدِ یقه بسته و گلاب


مدّاح روزهای غریبِ محرمّم

آواز طبل و سنج شریکند در غمم

در هرچه هست و نیست در این شهر لعنتی

دنبال ردّ پای بهشت و جهنمّم


من کاوه ام! که داخل کافه تمام روز

مشغول بحث و قهوه و سیگارم و حشیش

کیفم همیشه پُر شده از فیلم، از کتاب

مویی بلند دارم و یک متر و نیم ریش


سیگار برگ می کشم از دردِ نیستی

یادِ هزار آدمِ در بند در سرم

در کلّ شهر توی دلم فحش می دهم!

تا شب که می روم بغل دوست دخترم


من اصغرم! که لات بزرگ محلّه ام

تنها رفیق واقعی ام چند تا قمه!

مشغول زورگیری و گاهی تجاوزم!

بیزارم از تمامی این شهر، از همه


هر روز چرخ با موتور و دزدیِ یواش!

شب ها بساط بنگ و قمار و عرق خوری

امّا میان سینه ی من قلب عاشقی ست

دل باخته به دختر کمروی چادری...


بحث جنازه های جوان در تمام شب

تابوت های چیده شده توی قبرها

مهمانیِ بُخورْ بُخورِ کرم و مورچه!!

در پس زمینه، گریه ی یکریزِ ابرها...


+سید مهدی موسوی

اضغاث احلام

اگر فکر میکنید خواب زامبی ای چیزی دیدم که آنطور توی خواب فریاد زدم، اشتباه میکنید.من زامبی هارا دوست دارم.حقیقتش به بیشتر انسان ها ترجیح میدهمشان.با آن ناخن های بلند و موی چرک و صورت خونی و دندان های بیرون زده.و البته طرز راه رفتن مخصوصشان.حداقلش خودشان هستند.ظاهر و باطنشان یکی است.اما یک سری از انسان ها زامبی های زیبا هستند.زامبی های تر و تمیزی که مثل ماه لبخند میزنند و توی تاکسی بحث سیاسی می کنند و توی کافه ، کافکا می خوانند و حتی شاید صورت حساب شما را نیز حساب کنند.زامبی ای را میشناختم که صبح به صبح که بیدار میشد،چایی میخورد و مسواک میزد و لباس تر و تمیز می پوشید و می رفت بین جمعیت.یقین دارم شب ها توی خلوتش مثل زامبی ها راه میرفت...

من معمولا توی خواب داد نمیزنم.توی همه ی خواب هایی که غرق میشوم،که کشته میشوم، که اعدام میشوم, که موقع فرار به کوچه های بن بست میرسم،فقط توی هوا به هیچ چنگ میزنم و آنقدر زور میزنم و عرق میریزم تا بیدار شوم.اما این دفعه دست گذاشته شده بود روی چیزی که واقعا ازش وحشت دارم.به معنی واقعی...میدانید...شاید خنده دار باشد ولی گاهی فکر میکنم آن بالا بالا ها، یا توی سیاره ای دیگر،موجوداتی با روپوش های سفید وجود دارند که پشت کلی دم و دستگاه نشسته اند و مسئول خواب های ما هستند و چند تا دکمه کنارشان است.یک دکمه مربوط به خواب های خوب که در مورد من آن دکمه از کار افتاده،یکی مربوط به چیزهایی که نداریم، یکی برای خواب های ترسناک،یکی برای اتفاقات بدی که در گذشته افتاده+پیاز داغ فراوان،یکی برای مردن عزیزانمان به بدترین شکل،و یکی هم مخصوص نقطه ضعف هایمان.فکر میکنم آن موجود بیماری که مسئول خواب های من است هر شب به انتظار می نشیند تا چشم هایم بسته شود و بعد با لذت بکوبد روی دکمه ی گزینه ی آخر.نقطه ضعف هایم.و بعد واکنش هایم را یادداشت کند تا آخر هر ماه با همکارانش دور هم جمع شوند و نتایج آزمایش روی ما را بررسی کنند.نتایج آزمایش روی ما انسان ها را.ما بازیچه ها را.ما موش های آزمایشگاهی را.

خوابی که آن شب دیدم فرق داشت.توی پارک سرکوچه نشسته بودم.خودم را از دور می دیدم.مثل یک تماشاچی.داشتم برای مردی که کنارم روی چمن ها نشسته بود با هیجان حرف میزدم و او به هیچ جاش نبود.آخ خداوندا ! شوهرم بود!مردی خواب آلود با چشم های نیمه باز و صورتی نه با ریش و نه بدون ریش.یکی از آن کت و شلوار های گشادی که کارمند های بیمه قدیم ها تنشان میکردند، تنش بود.به رنگ قهوه ای روشن.روی صورتش  دو سه تا خال گوشتی خیلی بزرگ داشت که هی می خاراندشان.هی می خاراندشان و خمیازه می کشید.کسل ترین و بدتیپ ترین و آخ خدای من معمولی ترین آدم روی زمین...برای که داشتم حرف میزدم.برای آن مرد کسل کننده که شوهرم بود.یقین دارم اگر باز هم توی خواب با او زندگی میکردم میتوانستم ببینمش که وقتی از سرکار کسل کننده اش بر میگردد،طبق عادت، یک ماچ رنگ و رو رفته از صورت زنش که من باشم میکند و بعد از عوض کردن لباس هایش می آید وشام میخوریم و او درحالی که ابدا مهم نیست توی بشقابش چیست،میخوردو حرف های کلیشه ای میزند و بعد جلوی تلویزیون مینشیند و هرچه باشد می بیند و بعد خاموش میکند و بدون هیچ فکری و هیچ برنامه ای برای بهتر شدن زندگی، می آید کنار من که زنش باشم میخوابد.هیچ نظری ندارد.و ابدا نمی داند به چه فکر میکنم،چه کار هایی می کنم و اصلا کلا چه جور آدمی هستم...میگوید فردا باید صبح زود بیدار شود و شب بخیر میگوید و می خوابد.یقینا زندگی مان روی یک خط راست ِ چندش آور می بود.از آن آدم هایی بود که قادر است شصت سال تمام یک جور زندگی کند.یک جور حرف بزند.یک جور فکر کند.یک جور عشق بورزد.یک جور بیاید و یک جور برود.و مهم نیست حتی اگر آن یک جور هایش غلط باشند.فقط ادامه میدهد و تکرار میکند و توی خط قرمز های مسخره اش جان میکند.مثل یک جانورتربیت شده عمل میکند.آخ خداوندا ! دلم برای خودم می سوخت...

اما با اینکه توی خواب فهمیده بودم او شوهرم است هنوز دادم در نیامده بود.هنوز داشتم برای ارواح عمه ام حرف میزدم که سرو کله ی چهار تا بچه پیدا شد.دو دختر و دو پسر.بچه هایم بودند!من و آن مردک ِ مرگ آور به وجود آورده بودیمشان ! از جایی که زندگی خودمان عالی بود  چهار موجود دیگر به این دنیا اضافه کرده بودیم.جمعیت را به علاوه ی چهار کرده بودیم.وحشتناک بود.ما مسئولشان بودیم.اگر بعد ها در برابر زنده بودنشان ازمان میپرسیدند چرا؟ ما باید جوابشان را می دادیم.خدایا.جنایت بی نظیری بود.از اینجای خوابم بود که شروع کردم به فریاد زدن.فقط میخواستم از آن جهنم بیایم بیرون.از عمق جان عربده زدم و زدم تا اینکه مامان بیدارم کرد.پرسید خواب بد می دیدی؟یقین دارم اگر بهش میگفتم خواب یک مرد فوق معمولی و چهار تا بچه را می دیدم خنده ش میگرفت...


+اضغاث احلام به معنی خواب های آشفته و پریشان است.


که شمع های روی کیکت خوب می دانند...که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...

وقتی فهمیدم دنیا آن چیزی نیست که فکرش را میکردم,نوشتم.وقتی گریه ام گرفت نوشتم.وقتی تنها بودم نوشتم.وقتی درد کشیدم نوشتم.وقتی نوشتن نوشته شد نوشتم.و وقتی تورا دیدم نوشتم.مامان میگفت از وقتی توی شکمش بوده ام به جای مشت و لگد پراندن می نوشته ام.و حالا ودراین روز فرسنگ ها دور تر از تو نشسته ام و می نویسم و بین ما به اندازه ی تمام آدم هایی که نمیرسند,تمام متروهایی که به سرعت دور میشوند,تمام درخت هایی که سبز میشوند و زرد میشوند و خشک می شوند,فاصله است...حالا هم که دارم مینویسم میتوانم ببینمت که روی مبل خالی روبه رویم نشسته ای.آنقدر واضح که حتی میتوانم فیگورت را طراحی کنم.بهش میگویندطراحی فیگور کسی که دوستش داریم و نیست,از روی خیالاتمان.آن قدر که عصرها با خیال تو چایی خورده ام و پاساژ های درختی را گشته ام و کوچه های تنگ بارانی را دویده ام,که طراحی تو که رو برویم نشسته ای و لبخند نمیزنی کار سختی نیست.بین خودمان بماند...حتی گاهی هندزفری ام را درآورده ام و به حرف خنده داری که توی خیالی زده ای خندیده ام....

میدانی چرا آنه شرلی را دوست دارم؟چون اوهم مثل من یک کک و مکی دیوانه بود.از آن دیوانه های توهم زده که هر بار میرفت کنار دریاچه ی آبهای نقره ای,برای خودش داستان می بافت.یا وقتی از زیر شکوفه های پرپرشده رد میشد خیلی رویایی به نظر می رسید.اما من دیوانه ای ام که زنجیر شده ام به دیوارهای شهر.دیوانه ی دود خورده ای که وقتی ازپشت شیشه ی تاکسی بیرون را نگاه میکند,اصلا هم رویایی به نظر نمیرسد.آنه بهتر میتوانست احساساتش را بیان کند.من نمیتوانم.نمیشود.بلد نیستم.توی بیان هرچه که پای دوست داشتن وسطش باشد,گند میزنم.تو معقولی.نمیشود جلوی تو دیوانه بازی درآورد.نمیشود بهت بگویم که باور کن هنوز هم فکر میکنم که چه میشود وقتی آسمان پر از ابرهای پنبه ای است,یکیش را بکشم پایین و سوارش شویم و برویم برای خودمان و گور پدر همه چیز.تو احساسات فکر شده ای داری.من مثل انبار باروتم.تو بلدی جلوی خودت را بگیری.من بلد نیستم...

حالا هم یک جنون زده ی منزوی درام هستم که ابدا بلد نیست مثل آن پرنسس های جذاب توی فیلم ها ابراز علاقه کند. و جز نوشتن هیچ چیز باارزشی ندارم که این روز هدیه ات کنم و آآآخ خدای من که هنوز هم دارم تصور میکنم که من و تو,توی دورترین نقطه ی کره ی زمین,کلاه تولد گذاشته ایم روی سرمان و دور کیکی که رویش نوشته هپی برثدی جنتلمن,ناشیانه میرقصیم و شادیم...


نکند دار سرانجام درختم باشد...

هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.نه قفلی از حنجره ای باز خواهد شد و نه دست هایی که برای حقیقت بالا آمده اند مقدس شمرده خواهند شد.نه ضجه های زنی قطع خواهد شد,نه غم های مردی تمام.هیچ چیز تغییر نخواهد کرد یوحنا.دست ها و مغز های در زنجیر,در زنجیر خواهندبود.حرف ها زده نخواهد شد.فریادی نیز.یقین دارم آن کودک بازهم سرچهار راه خواهد بود.زن همسایه باز هم غمگین خواهد بود.کارگری خودش را از ساختمان پرت خواهد کرد.نوجوان بنگی توی کافه خمار خواهد شد.دختری جیغ خواهد زد.پسری به رگ هایش و تیغ نگاه خواهدکرد.مادر باز هم گریه خواهد کرد.پدر بازهم به پوچی خواهد رسید.تغییر را باور نکن یوحنا.هیچ چیز را باور نکن.این صدای باد است یوحنا...

نگفتمت نرو...

دروغ چرا.حالم بد نبود.رفته بودم پیش خواهرم ب.ب حواسش جمع است.وقتی حالت بد است و توی مغزت دوتا که نه,ده تا لشکر دارند همدیگر را لت و پار میکنند,ب برایت ذرت مکزیکی درست میکند.گاهی بهت گوشزد میکند که زندگی واقعی تر از این حرفاست نیلوی پلشت بازیگوش...میتوانی بهش بگویی که گوشه ی چپ مغزم درد میکند.میخواهم آن تکه را ببرم و بیندازم دور.با تمام اتفاقاتی که همان تکه توی این سالها جمع کرده توی خودش و هرازچند گاهی دردآورترین هایشان را می آورد جلوی چشمم.حقیقی ترین هایشان را.اگر ب نبود تاحالا مغز من هزار تکه شده بود که هر کدام توی یک گوری بودند.

داشتیم روبروی کوه قدم میزدیم و داشتم نفس نفس زنان حرف میزدم.دوقدم که راه می روم قلبم می آیدتوی پیشانی ام.به وزن و این ها هم ربطی ندارد و اصلا مهم نیست بدانم به چی مربوط است.داشتم میگفتم که به نظرم دنیا از یک لحاظ به دو دسته تقسیم میشود:کسانیکه قبل از اینکه به دنیا بیایند توی راهشان غلتک افتاده و فقط کافیست که سوت زنان راه را طی کنند...و کسانیکه قدم به قدم زندگی شان یک کوه سبزشده که میدل فینگر بزرگ روبه بالایی هم دارد.می دوند و نمیرسند.هیچ قانون و قدرتی نیست که جلوی هرچه بدبخت تر شدنشان را بگیرد.زندگی شان سرتا ته بد شانسی های بیخود است و حتی در لایه های سطحی اش هم رنج آوراست.توام با درد و نرسیدن...گفتم که این روزها فکر میکنم نوعی از دسته ی دومم.فکر میکنم همه ی کارهایم بی نتیجه است.فکر میکنم بیشتر از خیلی خسته ام....

با ب خداحافظی کردم و آمدم بین مردم.اگر میشداز فراز مردم پرواز کنم و بروم خانه حتما همین کار را میکردم.حال تقریبا خوشی که داشتم سریعا یک نمودار اکیدا نزولی را طی کرد.اگر در یکی از عصرهای دلگیر کرج,دختر کک و مکی با موهای پلشت را دیدید که پوتین پایش است و قیافه اش شبیه آدم هاییست که شوخ طبعی شان را از دست داده اند,شک نکنید خودمم.بله بهار که از نیمه میگذرد کک و مک های رنگارنگ صورتم ضرب در ده میشوند...یادمهدی موسوی افتادم که میگفت:هرگوشه ای که آدم غمگینی ست..من شکلی از ادامه ی شب هاشم....

بین مردم بحث انتخابات داغ بود.توی تاکسی توی اتوبوس.بالای پل.لابه لای جوب ها.برایم جالب است که هنوز امیدوارند.وخب خیلی هم چیز بدی نیست.حداقلش خودشان را درآخر خط حس نمیکنند.معتقدند هنوز امکان دارد کشور زیرورو شود.که مرغ و نان و آب و برق ارزان شوند.که بشود گلدان هایی که درصداوسیمای شرم آورمان میگذارندجلوی نوازنده ها برداشته شوند.که صدا و سیما شرم آورنباشد اصلا.که این نظام آموزشی فوق فاسد بهتر شود.که شعر ها مجوز بگیرند.که دستبند از دست هنرمندها باز شود.یا اصلا از کل مردم ایران جمعیتی درحال صعود به بهشت ساخته شود.که فقر به تاریخ بپیوندد.که مشکل پول نباشد.که آزادی شکل درد نباشد...یک عده معتقد بودند باید رای داد چون چاره ای نیست.یک عده معتقد بودند رای هایشان چیزی را تغییر نخواهد داد...

حقیقتش را بخواهید هیچ وقت از مذهبی های افراطی خوشم نیامده.همیشه سعی کرده ام فاصله ام را باهاشان حفظ کنم.چه فاصله ی جسمی چه ذهنی.اما توی اتوبوس مجبور شدم کنار آن زن بنشینم.از وقتی نشستم شروع کرد به تنظیم چادرش که به من و صندلی من که مرز بهشت و جهنمش بود,نخورد.گهگاهی نگاهی به موهای وزوز و صورت بی آرایشم میکرد و نچ نچ راه می انداخت.مقنعه اش ابروهای نامنظمش را پوشانده بود.تکان که میخورد بوی گلاب و عرق خفه ام میکرد.بلند بلند از خدا میخواست که کسانی را که جوان مردم را اغفال میکنند به درک واصل کند(!)مرا به شدت یاد خانم مرادیان می انداخت که وقتی راهنمایی بودیم میامد سرکلاسمان و درحالیکه فکر میکرد هاله ی نوری اطرافش را فرا گرفته,شمرده شمرده برایمان توضیح میداد که باید رقص بلد باشیم وبرای شوهرمان برقصیم و کلا مهم نیست چقدر مغزمان پرباشد.یک بار با آن چشم های آبی ترسناکش صاف زل زد توی صورت ما دخترهای13_14 ساله و گفت شما شوهر های مارا از راه بدر میکنید.خدا لعنتتان کند...تف به این نظام آموزشی.باید بشاشی رویش و بگذاریش کنار.هیچ جوره درست بشو نیست.

توی همین فکرها بودم که شنیدم زن, غرغری درمورد بوی عطر "یک سری از دخترها"میکند که حال آدم را بهم میزند!به جز من دختری آن طرف ها نبود.آخرین باری که عطر زدم18 اسفند بود.کلا ترجیح میدهم آدم بدون بویی باشم.به همین خاطر,بویی از من در هیچ خاطری نیست و کسی نیست که با شنفتن بویی دلتنگ من شود.مگر اینکه لابه لای درخت هاقدم بزند...حوصله ندارم توضیح بدهم فقط همین را بگویم که بحثی سرگرفت.خوب داد میزنم ولی آدم دعوایی ای نیستم.مخصوصا شروع کننده اش.چون یکهو وسط دعوا حوصله ام سرمیرود و طرف فکر میکند برده.یا یکهو صدای لعنتی ام میرود توی لوزالمعده ام و درنمیاید.اما به هرحال وقتی تن کسی میخارد باید برایش بخارانی.و جوری هم بخارانی که یادش نرود....سوار تاکسی شدم.آقای راننده باشوق درمورد دختربازی هایی که در دوران جوانی اش کرده بود تعریف میکرد و خاطرات مستهجنش را مثل مدال افتخار آویزان کرده بود روی سینه اش.وقتی پارک پیاده شدم تا خود خانه دویدم و سرم را گرفتم زیر دوش آب سرد.من منزوی تر از چیزی ام که فکر میکنید.

کاش که همسایه ی ما میشدی...

                    

ای عمو جیسون