☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

پلشت بانو بلند شو...عید آمده مثلا...

                                                           

یادم می آید آن موقع ها اینطوری نبود.آدم یک هفته قبل از عید یک چیزی توی دلش وول میخورد.شور و شوق داشتیم سفره ی هفت سینمان خوشگل باشد.خودمان خوشگل باشیم.اینطوری نبود که نخواهیم کسی را ببینیم.نخواهیم مسافرت برویم.می مردیم اگر اول سال را با آرزو و امید شروع نمی کردیم.حال آرزوکردن داشتیم اصلا.حالا یقین دارم اگر حال و حوصله ی مامان نبود، همان یک ذره هفت سین ِ چیده شده روی عسلی را هم نداشتیم.و من هم که از لحاظ جسمی و روحی و اقتصادی و فرهنگی و نظامی ،در پلشت ترین حالت خود به سر می برم.

+عکاس:پانیذ

من از ته سیگارهایی که آب باران از پشت بام آورده بود توی حیاط،خبر نداشتم...

تلخم ببخش! مثل خودم تلخم...

هر کجا که کم می آورم می روم سر وقت موهای بدبختم.هر وقت که حوصله ام از این زندگی  و این روز و شب های زورکی سر میرود.هروقت که در ملول ترین حالت خودمم.هر وقت که دلم تنگ میشود...هی با خودم میگویم فردا می روم از ته می زنمشان.به آن زنه که روی دست و پایش تتو دارد میگویم که با ماشین بزند اصلا.میگویم کچلم کند. و نمیدانم چه بدبختی ای است که آرام میشوم.فکر میکنم کچلم و آرام میشوم.موی بلند حوصله میخواهد. رسیدن میخواهد.شانه زدن میخواهد.نه اینکه مثل من هر روز که بیدار میشوی موهای درهم تنیده ات را دوسه بار بپیچی بالای سرت و با گیره همانجا بچسبانی اش و هی هم بگویی فردا کوتاهتان میکنم.فردا همگی روی کف آرایشگاهید و زنی که روی دست و پایش تتو دارد می آید جمعتان میکند.و هیچ نمیفهد که چقدر موهایم را دوست می داشته ام...قطعا موی کس دیگری بود تا حالا هزار بار ریخته بود.مگر طاقت موهای آدم چقدر است...

حقیقتش را بخواهید عید و بهار و این ها هم حوصله می خواهد که من ندارم.یادم می آید وقتی بچه بودم روز اول عید یک لیست بلند بالا با عنوان"کارهایی که باید انجام شوند"مینوشتم و تقریبا 200 مورد کار خارق العاده تویش یادداشت میکردم که برای سال بعد انجام دهم."درست کردن هواپیما" عضو جدا نشدنی لیست بود.بعد ها لیست هایم کوچکتر شدند.کوچکتر و جمع و جورتر. و بعد هم ناپدید شدند.تا همین چند سال پیش یک لیست کوچک توی ذهنم داشتم که حالا آن را هم ندارم.یا حداقل آخر سال نگاهی به سالی که میگذشت می کردم که آن نگاه را هم نمیکنم.جمعا چهار پنج روزش خوب بوده.بقیه هم به دردم نمیخورند.

یک چیزی بگویم بین خودمان بماند...حتی به مامان و بابا سپرده ام که به فامیل های گرامی که عید می آیند، اگر احوالی از اینجانب پرسیده شد، بگویند که فلانی با تور رفته ددر.یا رفته جزیره ی هرمز که درمورد صدف های صورتی روشن تحقیق کند.یا در یک شب بارانی چمدانش را جمع کرده و پالتوش را پوشیده و تا ابد رفته.یا اصلا همین پیش پای شما رفت بیرون.شما ندیدینش؟...نه اینکه از فامیل جماعت بدم بیاید ها.نه.فقط حوصله شان را ندارم.حوصله ی این را که 364 روز سال ازشان  دور باشی و نفهمی که مرده اند یا زنده و نفهمند که مرده ای یا زنده و بعد در یک روز بیایی ماچ و بوسه و تف مالی که دلم برایتان تنگ شده بود و این ریاکاری ها.و بعد هم یک مصاحبه ی طولانی را باهات شروع کنند که دقیقا چه کار میکنی؟اگر مدرسه میروی معدلت چطور است؟ اگر دانشجویی رشته ات چیست و کی تمام میکنی و کی دوست داری ازدواج کنی و بعد از دانشگاه دقیقا درچه محل و در چه کاری مشغول خواهی بود و حقوقت به علاوه ی آن هزار و پونصد تومنی که ته جیبت است چقدر میشود؟ و  برای صبحانه لای نان و پنیرت چه میگذاری  و مدل گوشی کوفتی ات چیست و اگر قدیمی است چرا عوضش نمیکنی و چرا عروسی فلانی نیامدی و برای عروسی خواهرت چه می پوشی و نوزاد فلانی شبیه کیست و اگر بگویی باباش، مامانش ناراحت میشود و برعکس.و اگر بگویی خوشگل است میترسند چشم بخورد و اگر بگویی زشت است قهر میکنند و  و  و...به خدا که مرگ آور است.از مهمانی رفتن هم  هیچ خوشم نمی آید.حتی یک لباس جدید هم نگرفته ام و هیچ برنامه ی فوق العاده ای ندارم و برعکس هر سال سعی نخواهم کرد از ابتدای سال به فکر تغییر لایف استایل و این ها باشم.تلاشی در کار باشد، خواهم رسید و اگر نباشد نه...

می دانید...هیچ دوست ندارم حالا که نزدیک عید است و اگر شوق و ذوق دارید، حالتان را یک جوری کنم.ولی این حقیقت زندگی من است و قطعا یک جایی از این زندگی می لنگد.فکر کنم باید بروم موهایم را با ماشین بزنم...

+ چهل درصد شخصیت های مورد علاقه ام امسال به ملکوت اعلی پیوستند.

+تیتر از مهدی موسوی


18 اسفند بود...

یوحنا...صورتت  را پاک کن.لب هایت را پاک کن.نگو که بوسیدمت.مرا خواهند کشت. تو را آواره خواهند کرد.زمزمه هایشان را می شنوم.آرام در آغوشم بمان یوحنا.نگو که بوسیدمت.کسی ساطور به دست برای کشتن عشق می آید.بگذار همین جا بمانیم یوحنا.شاید مارا پیدا نکنند...

مژه بر هم زد و خنجر به دلم باز فشرد      آخ که مرهم زخمم نظری دیگر بود...

+شب نویســــــ

دو بار

اولین باری که جلوی یک نفر گریه کردم دوم راهنمایی بودم.رفتم مدرسه و نشستم کنار هما و گفتم هما.گفت ها.توی صفحه ی اول کتابش نوشتم:عموم مرد.وقتی خواند چشم هایش گرد شد و من هم سرم را کردم توی بغلش و زار زدم و آب دماغم را بهش مالیدم.مگر میشود یک عموی خوش تیپ ِ چهارشانه داشته باشی که سروان باشد و بدتر از اینها خیلی هم شوخ طبع باشد و یکهو بمیرد و تو بتوانی جلوی دوستت گریه نکنی.هر آدم شوخ طبعی که می میرد یک چیز واقعا از دنیا کم میشود.یک چیز تکرار نشدنی.یک بی جایگزین....آن ساعت اجتماعی داشتیم.به خدا قسم که کسل کننده ترین درس دنیاست.هنوز هم که یادش می افتم محتویات معده ام بالا می آید.من عاشق ادبیات بودم.و فیزیک.دینی را هم خوب جواب میدادم.مخصوصا درس های مربوط به حاکمیت و حکومت اسلامی را.کافی بود در جواب هر سوال فکر کنی که کدام گزینه آدم را جذب میکند.وکدام شعارگونه تر است.یقینا جواب همان است.به قول ت که می گفت همون موقع که دینی رو90 زدم باید می فهمیدم که جای من حوزه ست نه اینجا.هر چند شوخی میکرد اما بد هم نمیگفت.او خوب میتواند آدم را توجیه کند.دروغ گویی اش هم بد نیست و سفسطه اش عالی است...شیمی هم یکی از افسرده کننده ترین های موجود بودبه خدا که ذره ای علاقه بهش نداشتم.مرگ آور بود.نصف کتاب های عمرم را سر کلاس های شیمی خوانده ام.از جمله کل هری پاتر را.یک بار هم نزدیک یک ساعت سر کلاس خوبیدم.بغل دستی ام یک پایه ی واقعی بود.تکیه دادم بهش و به بهترین خواب دنیا فرو رفتم.با اینکه آزمایشگاه رفتن و اینها حق طبیعی مان بود ولی معلم ها قول میدادند که اگر بچه های خوبی باشیم مارا می برند.ماهم متحد نبودیم که تصمیم بگیریم بچه های خوبی بشویم.یک بار که مدرسه خلوت بود یک جوری کلیدهارا گیر آوردم و تنهایی رفتم آزمایشگاه.جای جالب و مرموزی بود.پر از نمونه  های جنین جانور و انسان.و البته مواد شیمیایی.

آرزو کردم که کاش فرمول ساخت یک ماده ی منفجره ی درست و حسابی را بلد بودم و همانجا ترتیب مدرسه را می دادم.هیچ وقت از مدرسه خوشم نمی آمده.البته نه اینکه روزهای خوب نداشته باشم ها.نه. اتفاقا از دوران مدرسه بسیار استفاده و سواستفاده کرده ام.ولی فاسدترین مکانی بوده که تویش نفس کشیده ام...آنجا بود که به اندازه ی تمام عمرم پشیمان شدم که چرا یک بار درست کتاب شیمی را نگاه نکرده ام.شاید فرمول ساخت دینامیت کوچولویی چیزی تویش بوده.علاوه بر آن ، آن روز خانم ب ع،آن زن چندش آور، هم توی مدرسه بود.حتی اگر مدرسه را به باد  نمیدادم خیلی علاقه داشتم که یکی از آن دینامیت های دست سازم را بگذارم توی کیفش و وقتی طبق معمول بدون کیف به سمت کلاس راه می افتاد، مثل این دخترهای چاپلوس بدو بدو کیفش را میدادم دستش که خانوم کیفتون جامونده! بعد او درجا منفجر میشد و من میدیدم که مغزش متعفن و کرم زده است.البته باز دنیا جای بهتری نمیشد چون قطعا آدم های دیگری پیدا میشدند که کار او را انجام دهند.همیشه کسانی هستند که لباس فرشته بپوشند و در قالب پیام رسان به سمت کلاس ها پرواز کنند و بالای منبر بروند.به خدا که ازشان چندشم میشود. وقتی تصمیم گرفتم از آزمایشگاه بیایم بیرون خواستم کمی مس سولفات به عنوان یادگاری بردارم.رنگ آبی اش  مرا می کشت.اما بیخیالش شدم و آمدم بیرون...

بار دومی که جلوی یک نفرگریه کردم سال آخر مدرسه بود.یکی از آن صبح های دیوانه کننده ی اردیبهشت بود.بوی سبزه و درختان چنار ِ بسیاری که اطراف مدرسه بودند هنوز توی دماغم است.داشتم راه میرفتم و بند پوتین هایم را راه به راه سفت میکردم.هنوز هم این کار را میکنم و این یعنی ناراحتم. یعنی یک کوفتی اذیتم میکند.اما فکر میکنم با پوتین هایی که بندهایش تازه سفت شده ادامه دادن به زندگی راحت تر است...با یک دیوار نشسته بودم زیر آلاچیق. هم کلاسی نبودیم  اما از دوستانم بود.یک دیوار واقعی بود.به اندازه ی یک مارماهی احساس داشت.کل احساساتش نصف قاشق چایخوری هم نمیشد.توی آلاچیق در حالیکه به  یک جمله ی رکیک روی نرده زل زده بودم اشکم درآمد.گفتم خیلی خسته ام.گفتم ملولم.گفتم دارم بالا می آورم.گفتم بس است...و واقعا ملول بودم.راستش را بخواهید من از وقتی راه رفتن را یاد گرفتم ملول بوده ام.یا اصلا قبل ترش.من ملول ترین جنینی بودم که توی رحم مادرش است...اینکه پیش یک انسان دیوار نما گریه کنیدخوبی هایی دارد.اینکه او حتی نگاهتان نمیکند که ببیند چطور بینی تان سرخ شده و قطرات نا امیدی از صورتتان جاریست.او چندشش نمیشود از اینکه آب دماغتان را با صدا بالا بدهید.او نمی آید بغلتان کند و حرف های کوچه بازاری بزند که تا سرحد مرگ احساس بدبختی کنید.او هیچ وقت به رویتان نخواهد آورد که گریه کرده اید.فقط دیوار گونه می نشیند و مثل یک دیوار متاسف میشود..

رقص واژه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بی عنوان...بی اسم...

                             

گفتم اگرچه چند زمستان است
که رفته است و باز بهاری نیست
باید امید داشت به آینده...
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم سوار شو! برویم از شب
در ایستگاه بعد، قطاری نیست
این مرزها قساوت تاریخند
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم به انتظار کسی بنشین
با اینکه توی جاده، سواری نیست
اسطوره ها مسکّن هر دردند!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم برو برای خودت خوش باش
با این شب جنون‌زده کاری نیست
باید که زندگی بکنی در «حال»
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم که اعتراض کنیم آرام
حالا که مثل قبل، فشاری نیست
تغییر، یک پروسه ی تدریجی ست!!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بخواب... آخر این قصّه
جز گریه روی سنگ مزاری نیست
باید صبور بود به زورِ قرص
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بمیر در خود و عصیان کن
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته ست
از هیچ چیز و چیز نمی ترسم
من اعتراض فرد به تاریخم!

صوفی به رقص آمده از آن دم
که سِحری از جنون به خودم خواندم
جلّاد را گرفتم و سوزاندم
خوابیدم و کنار تو خواباندم
دیوانه وار در بغلت ماندم
تابیدم و به آن‌همه تاباندم
هر نظم را به عشق تو پاشاندم
چاقو به دست رفتم و رفتاندم
دیوانه وار وار که واراندم
دان دان دادان دادان دادادان داندم...
از شورشانه‌هام جهان آشفت
جلّاد هیچ چیز نمی گوید
جلّاد هیچ چیز نخواهد گفت...


سید مهدی موسوی

ای قشنگ تر از پریا

                            

آفرین به این زور و

آفرین به این بازو

آآآآفرین به این چشم و

آآآآفرین به این ابرو

خسته ای مثل کوچه های کرج/خسته ام مثل چشم هات عزیز...

وقتی گفتی دلت برای نفس کشیدن در هوا کرج یک ذره شده،دلم گرفت دکتر.از وقتی که گذاشته ای و رفته ای خیلی تغییر نکرده.شاید فقط عمق تنهایی هایمان بیشتر شده...گوهر دشت شیب ملایمش را دارد هنوز.و عطر فروش های سمجش را.درخت های عریان چهاربانده هنوز شاهد عبور پورشه ها و مازراتی ها هستند.جگرکی های درختی هنوز مشتری هایشان را دارند و نیز درختی همچنان آماده ترین مکان برای ولنتاین است. و ماشین های پلیس گوش به زنگ در زیر پل ایستاده اند که با جان و دل کفترهای عاشق را ذارتی بگیرند و با فحش بکنند توی ماشین تا دلشان خنک شود و فکر کنند دارند کار مهمی انجام میدهند.نمی دانند که تاثیر کارشان"صفر"است...کاخ شمس هم از دور به ویرانه ای متروک می ماند که کلاغ ها بی سر و صدا بر فراز آسمانش پرواز میکنند.دو سال پیش که باز بود و توانسته بودم بروم آنجا را ببینم،کِیف کرده بودم از آن معماری زیبا.هنوز لوازم خانه سرجایشان بودند اما راهنما آرام گفت که خیلی هایشان وسیله های اصلی نیستند.هرچه گفتیم وسیله های اصلی کجایند مارا پیچاند و آخرش هم یک نگاه عاقل اندر سفیه تحویلمان داد.طالقانی و شهدا مثل همیشه شلوغند.جای پارک هنوز هم آن ور ها معضل بزرگی است.مرد های دست فروش یخ زده ای را می بینم که وسایل هفت سینشان را چیده اند گوشه ی پیاده رو. و مرد دست فروشی را پیدا کرده ام که انگشترهای بساطش را خودش میسازد.آن ور ها تغییر نکرده دکتر.مثل اعتیاد من به خرید انگشتر.مغازه هایش هنوزهم همان فروشنده های روفرم و خوش تیپ و امروزی اش را دارد.دختر هایی که اگر گونی هم تنت کنی و از اتاق پرو بیایی بیرون، به نظرشان خیلی بهت می آید و خیلی زیبا شده ای.و پسرهایی در هیئت هرکول ولی با ناز و ادای بیشتر و (نمیدانم چرا) صدای نازک تر.میدانی که وقتی عید نزدیک تر میشود  هنرمندان زیادی کنار خیابان توی سرما ساز میزنند دکتر...

از شهدا پایین تر،همانطور که خودت می دانی،جنس ها ارزان تر میشوند و دمُده تر.و پایین تر که میروی زن های غمگینی را میبینی که زل زده اند به ویترین طلافروشی ها.ومرد های مسافرکشی که دل پری دارند از طرح زوج و فردی که راه افتاده.وبعد تر یک دانشکده ی بزرگ با دختر ها و پسرهایی که دلشان خوش است.پارک چمران را از وقتی که خراب کرده اند ندیده ام.البته به گفته ی خودشان درست کرده اند! یک دیوار سیمانی بزرگ گشیده اند وسطش و رودخانه اش را کانال کشی کرده اند.رودخانه ای که قبلا صدای زندگی میداد،حالا روی بستری سیمانی درحال حرکت است که به خاطر شیب های مصنوعی ایجاد شده، صدای شیرآبی را میدهد که چکه میکند.یادم می آید چهار سال پیش، ل کمانچه اش را برداشته بود و من سه تارم را.رفته بودیم کنار رود نشسته بودیم و نواخته بودیم برای دل خودمان...وباغ سیب...آخ باغ سیب! باغ سیب می گرید دکتر.درخت های حاشیه را گذاشته اند مانده که مادلمان خوش باشد.از بالا که نگاه کنی وسطش وحشیانه کچل شده...

به ریل های راه آهن دو ردیف ریل دیگر اضافه کرده اند.هنوز هم از خودم می ترسم و جرئت نمیکنم پایم را بگذارم آنجا.داخل که بروی هنوز همانطور مانده دکتر.نمیدانم آن طرف ها رفته ای یا نه ولی اگر رفته باشی میدانی که آنجا یک بیمارستان هست.با دکتر هایی که هیچ چیز و هیچ کس برایشان مهم نیست و نسخه ات را روی هوا قبل از اینکه در بزنی و بروی داخل، پیچیده اند.و پرستار هایی که از زمین و زمان شاکی اند و فریادهایشان مو به تن هر تنابنده ای سیخ میکند.اولین باری که رفتم آنجا آخرین بار هم بود.کنار اتاق آزمایش بیهوش شدم و اگر آن پرستارِ خوفناک آرنجم را نمیگرفت با مخ میرفتم توی زمین.آنجا جای دلگیریست دکتر.پر از زن های چادریِ غمگینی که ابروهایشان ماه هاست دست نخورده. بایک نایلون قرص و آمپول نشسته اند کف زمین و بچه ای/هایی چادرش را باگریه چنگ میزنند.مرد های درمانده ای که دست های فوق العاده کار کرده ای دارند و دم به دقیقه توی حیاط سیگار میکشند و هزار بار به پوچی میرسند.دختربچه هایی که می آیند تا بچه ی ششم شان را به دنیا بیاورند و بعد مثل افسرده ترین موجود جهان، دست پنج تای دیگر را با شوهرشان میگیرند و میروند.بچه ها جیغ میزنند.دوتایی به نوبت یک کاپشن را میپوشند.ناخواسته به این دنیا پرت شده اند.زنها شکل بغض اند و مرد ها شکل آه.خدا کجاست دکتر؟...

آن طرف ها جاییست که میتوانی کمیاب ترین وسیله های دنیا را آنجا پیدا کنی.مثل سوپاپ زودپز ِ قدیمی مامان.راستی حال مامان را پرسیده بودی.خوب است دکتر.کمی بی حوصله تر شده.فشارش زیاد بالا و پایین میشود.خیلی وقت ها میبینم که به دست هایش نگاه میکند.حلقه ی ازدواجش سخت از انگشتش می آید بیرون.تارموهای نقره ای اش را فورا رنگ میکند و هر وقت به آینه نگاه میکند به خودش یقین میدهد که چین و چروک های بغل چشمش به خاطر خستگی است.میدانی دکتر...پیر شدن یک چیز است و قبول کردنش یک چیز دیگر..مگر نه؟...


+ جای عزیزان دل انگیز خالی.که در این شب بارانی نشسته ام به سه تار زدن.ردیف هایی از جنس شور که آزاد میشوند از لابه لای پرده ها...