وقتی کشان کشان و دست بسته،در حالیکه صورتم پر از آثار درد و رنج است، مرا می برند
میان گل های نیلوفر بنفش به خواب برو
باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم
وقتی دستی سرد ریسمانی را دور گردنم می اندازد، در حالیکه چشم هایم در جست و جوی تواند،
میان کودکانی که با لباس های سفید و صورتی و سبز بازی میکنند به خواب برو
باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم
وقتی چشم هایم را می پوشانند و پاهایم را می بندند،در حالیکه نفس میکشم تا بوی تورا استشمام کنم،
میان علف های تازه و سرسبز میان صخره ها به خواب برو
باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم
وقتی با تمام وجود فریاد میکشم و دست هایی به ناحق زندگی ام را از من میگیرند،
در بین درخت های استوار افرا و پروانه های سبک بال به خواب برو
باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم
وقتی بدن گرمم به سرمای عدم می پیوندد، در حالیکه نام تو بر لبانم خشک شده،
در بین خرگوش های بازیگوش ،در کنار بوته ای که مرا بوسیدی به خواب برو
باشد که در خواب هایمان،در جایی که هیچکس آن را نمیشناسد، کنار هم باشیم...
شب نویس
+با الهام از شعر"درخت دار" در کتاب hunger games
+عکاس:پانیذ
این ور ها اینطوری است که اگر احیانا بنده ی خدایی با جفتش کات کرده باشد,تا امدن محرم تحمل میکند تا در این ماه عزیز جفت دلخواهش را بیابد و برگزیند.ور های دیگر را نمیدانم...
یک جور میگذرانم این روزهارا عزیزدل
گاهی
با خودم حرف میزنم
گاهی
دراز میکشم و به صدای باد گوش میدهم
درست مثل پیرمردهایی
که رادیو شان خراب شده...
شب نویس
شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم
به مالکیت یک اسم تازه مشکوکم
به مالکیت هر چیز زنده و بی جان
به مالکیت تصویر های سرگردان
به مالکیت این روزهای دربه دری
به مالکیت پاییز های یک نفری...
+مهدی موسوی
باید یک چیزی به اسم پاییز باشد ولی از همان اول ازش خوشم نمی آمده.از همان وقتی که مدرسه میرفتم.از همان وقتی که خودم را آماده میکردم تا با مدیر و معاون و ناظم سر چیز های ساده سروکله بزنم.سر اینکه چرا پالتوم کلاه دارد؟این دستبند های کوفتی چیست توی دستم؟چرا ناخن انگشت اشاره ام بلند تر است؟ آن زهرماری که می بندم به پیشانی ام چسیت؟گفتم آن زهرماری...یک سربند چرمی بود با چند میلی متر ضخامت که می بستمش روی پیشانی ام.خوشم می آمد ازش.یا به عبارتی دیوانه اش بودم.به قدری که حاضر بودم هر روز صبح سر آن با مدیر بحث کنم.میگفت جای این مزخرفات تو مدرسه نیست.دفعه ی بعد که ببینم اینو بستی می گیرمش.و من گوشم عمدا بدهکار نبود.نشانه ی سرکشی ام بود از قوانین نانوشته و من درآوردی اش که هر وقت دلش میخواست و نیاز داشت، خودش وضع میکرد...
میدانید...پاییز برایم به معنی دل گرفتگی است.به معنی رفتن خرگوش هایم.به معنی مرگ درخت های توی حیاط.مرگ باشکوهیست ولی مرگ، مرگ است.پاییز هایم برعکس تابستان هایم هیچ وقت پربار نبوده اند.مگر اینکه بارانی ببارد و شعری بگویم.یا بروم گلشهرو از آقایی که کمی از موهایش را بلوند کرده و پلک یک چشمش افتاده، ذرت مکزیکی بگیرم و بنشینم روی جدول کنار خیابان و بخورمش تا پاییز تمام شود.
+توی همین روزهای بی حوصگی بودیم که یکهو یادمان افتاد30شهریور کافه مان سه ساله شد.خوشحالم بابت بودنش و بودنتان و دوستتان دارم و این حرف ها.
+اگر حوصله ی نوشتن داشتیم خیلی چیزها هست که باید بنویسیم.
+تولد استاد شجریان جان است.امیدواریم حالش خوش باشد و طنین صدایش حالاحالا ها پر تپش.
+دنیا فقط یک عدد پانیذ دارد...
عصر ها توی حیاط آپارتمان بغلی چهار تا دختر بچه با هم بازی میکنند.میخندند.دعوا میکنند.آشتی میکنند.صدایشان می پیچد توی اتاقم.اسم یکیشان کیاناست...امروز داشتند راجع به بابا هایشان حرف میزدند:
_بابای من اندازه ی رئیس جمهور پول داره
_بابای من یه تفنگ داره هم قد بابای کیانا
_بابای من میتونه ماشینو با یه دست هل بده
_بابای من میتونه با سرش دیوارو خراب کنه
_بابای من پرواز میکنه...
:| :|
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن/ گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست/عالمی داریم در کنج ملال خویشتن...
+محمد حسین شهریار.که شعر خوانی را با غزل های سحرآمیزش شروع کردم.و یکی از دلایل انتخاب سازم، سه تار نواز بودن استاد بوده.و زمانیکه غزل میگفتم(تا زمانی که بفهمم غزل فعلا بزرگتر از دهان اینجانب است) تخلصم شهرزاد بود که نام دختر شهریار است.
_نمیدونم این زندگی مسخره و تکراری تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...بالاخره روی خوششو به ما نشون میده یا نه...
_از این میترسم که بعدا بفهمم روی خوشش همین روزا بودن...
زمانی گفتم دم ِ خندوانه گرم،که دیدم پس از روز ها و روزها، لبخند ضعیفی گوشه ی لب های بابا جا خوش کرده...
طی یک مسافرت 2 الی 3 روزه رفته بودم منطقه ی آبا اجدادی ام.جد اندر جد مامان و بابا آنجا خان بوده اند و بساط خوان نعیم و زندگی خرم شان آنجا گسترده بوده.با تردیدی که حاصل از احساس غریبی بود رفتم توی کوچه باغ هایی که کودکی ام را با درخت هایش تقسیم کرده بودم ، روی علف ها دراز کشیدم و پاهایم را توی جوی هایی که زمانی نیلوفر6ساله تویشان آب بازی کرده بود فرو بردم.خزه هایی که از لابه لای انگشت هایم رد می شدند.آفتاب که توی آب میرقصید.قورباغه های کوچولوی احمق و زشتی که عاشقشان هستم.نیلوفر6 ساله میتوانست بگیردشان، من نه. بعد نوبت ویلای نازنین مان بود.خانه ای که مامان و بابا وقتی هنوز حوصله داشتند که خلق و خوی مرغ عشق ها را داشته باشند،آجر به آجرش را چیدند و درخت به درختش را کاشتند.وقتی بابا جزو خوش تیپ ترین جوان های آن روزگار بود.وقتی مامان هنوز بلوز و دامن مخملی قرمز تنش می کرد و توی آشپزخانه ترانه ی بابا کوهی را میخواند.خانه ای که همگی بچگی هایمان را تویش جا گذاشتیم.خانه ای که در برگیرنده ی خاطرات همان چند روز کودکی ام بود.همان چند روز کوتاه.خاله بازی هایم.هفت سنگ هایمان.عروسک هایش.خانه ای که 6 سالگی ام از مادرم پرسید: واقعا خدا هست؟ و جواب شنید: معلومه که هست.از این سوالا نپرس گناه داره...خانه ای که ندیدم بابا آنجا پیر باشد. که مامان مدام سردرد داشته باشد. که به بن بست های عجیبی رسیده باشیم.خانه ای که تا وقتی آنجا بودم معنای تنهایی را آنطور که باید درک نکرده بودم.از کنار مدرسه ی ابتدایی ام گذشتیم. و روزهایی که خوب نبودند.زمستان های یخبندانی که با سه تا جورابی که پایم بود صف می ایستادیم و یک ربع قرآن میخواندند و بعد سرود ملی و ذکر روز و دعای فرج و این ها. و به قدری اعتقاداتمان قوی بود که فکر میکردیم حتی اگر یک کلمه از دعاهارا از دست بدهیم مستقیم پرت میشویم توی جهنم.
بعد رفتیم کوه. وبعد سرخاک کسانی که از دستشان داده ایم.هم سرخاک آنهایی که بعد از سالها هنوز عزادار دارند ، هم آنهایی که شب مرگشان بچه هایشان دور هم جمع شدند و ورق بازی کردند.هم آنهایی که مرگشان مصیبت عظما بود، هم آنهایی که عده ی زیادی منتظر مرگشان بودند.علی آقا که بادام میگذاشت توی جیب بچگی هایم.بابا بزرگ که هیچ وقت ندیدمش.دایی جواد که کاسکوهایش ماه هاست ساکتند.حسن که خودش را کشت.خاله ی مامان که شیفته ی بچه ی پسر بود و عیدی هایی که به من میداد نصف مال برادرم بود. کسانی که زمانی برای خودشان کسی بودند، حالا زیر خاک بودند و گهگاهی هم پرنده ها با بی تفاوتی محتویات روده شان را ول میدادند روی سنگ قبر ها...فکر کردم شاید خیلی هم سخت نباشد.مثل شمعی که یکهو خاموش شود، دیگر نیستی.یا شاید مُبلغ های مذهبی بتوانند برعکس ببینندش : شمعی که یکهو روشن میشود.به هر حال بعید میدانم نیست بشوی.هرچند با نیست شدن هم سوراخی در جهان ایجاد نمیشود که نشانه ی نبودنت باشد.حیات ادامه دارد.معتقدم که از یک دور خارج میشوی و وارد دور جدیدی میشوی.ودلیل این اعتقادم را گذاشته ام توی صندوقچه ای در اعماق ذهنم و سعی دارم به خودم بقبولانم که کلیدش را گم کرده ام...
+لازم میدانم دو سوال را که به طور مکرر مطرح میشود پاسخگو باشم.اول اینکه چرا کمتر هستم و وب دیر به دیر به روز میشود.حقیقت این است که سرعت نتم به سان سرعت حلزون پیر فرسوده ایست که دهانش بوی سیر میدهد. و همچنین گاهی فرصت نداریم بنویسیم ، گاهی حالش را نداریم و گاهی حوصله اش را.ولی شما عزیزان همچنان در قلب ما جای دارید .و سوال دوم اینکه آیا عضو شبکه ی اجتماعی ای هستم و یا کانالی چیزی دارم که جوابش خیر است.