میدانی مامان...آدم ها بزرگ میشوند.بزرگ ها پیر میشوند و پیر ها می میرند.این همان دختر کوچولوی توست که بزرگتر از چیزی شده که فکرش را میکرد.بزرگتر از چیزی که میشد فکرش را کرد.حالا مشکلاتی دارد.دل مشغولی هایی که مجالش نمیدهند...یک زمانی هم تو همسن من بودی مامان.دوستان زیادی داشتی که میتوانستی رویشان حساب کنی.خانواده ی متمولی بوده اید.تو مجبور نبودی هدف بزرگی داشته باشی که شاید به زندگی ات معنا ببخشد مامان.زندگی ات معنا داشت.با همسایه ها و دوست هایت یک جا جمع میشدید و حرف میزدید و غم و غصه هایتان برطرف می شد.مجبور نبوده ای دنبال کار بگردی تا سرت گرم باشد و فکر از بین بردن خودت را نکنی.آدم ها به هم می رسیدند مامان.مثل تو که اولین باری که بابا دلت را لرزاند یک جورهایی میدانستی به هم خواهید رسید...
بابا بزرگ خان بوده و همه میدانستند چطور باید با تو حرف بزنند و بهت احترام بگذارند.کسی جرات نداشت نگاه چپ بهت بکند مامان.نشده بود که گاهی کارت پیش کسی گیر باشد که خیلی از تو پایین تر است اما به دلایلی، جایگاهی دارد که نباید.نشده بود یک احمق که فقط کمی جیب هایش سنگین تر از توست و قطر گردنش کلفت تر ، بخواهد که حق تو را از آن خودش کند...تو که هم سن من بودی شبی نداشتی که به پوچی برسی مامان.که حس کنی زندگی چقدر مسخره است.که چقدر بازیچه ایم. که چقدر به خواسته هایمان نمیرسیم.یکی از آن شب های تابستانی ، وقتی که سر ِ در حال انفجارت روی بالش است و ماه کامل توی آسمان جا خوش کرده،با تک تک ذرات وجودت حس کنی هیچی.هیچ بوده ای و هیچ خواهی بود.از هیچ آمده ای و به هیچ خواهی رفت.حس کنی زندگی مثل باد های جنوبی ِ بی موقع است و تو مثل یک غبار بی اختیار اسیر این جریان بی محتوایی.نشده بود که حس کنی زندگی ساخته شده از رنج است ولی ارزش رنج کشیدن را ندارد.که گاهی بی حساب و کتاب تر از چیزی است که میشود فکرش را کرد.که گاهی هیچ چیز دست خودت نیست مامان، هیچ چیز...نشده بود که توی تک تک عرصه های زندگی ات به نا امیدی برسی.نشده بود که از شدت خوشحالی و هول کردن قطرات کافه گلاسه بریزد روی لباست ولی باز که به عاقبت قضیه فکر کنی ، دلت بگیرد از چیز هایی که دست تو نیست ولی جلویت را میگیرد.چیز هایی که دست تو نیست ولی فرسوده ات میکند و اصلا فلسفه ی وجودی اش فرسوده کردن توست...پس حق داری اگر با دیدن اینکه روز به روز لاغر تر میشوم، تعجب کنی مامان.که نفهمی چرا حوصله ی خندیدن را ندارم.که نفهمی چقدر احساس شسکت خورده ها را دارم.چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یه گوشه و زندگی کردن را مثل کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار...
+ تیتر از سید مهدی موسوی
در دور دست ها، بین درخت های مورد علاقه ام ، روی چمن ها ایستاده و نه مرا می شناسد ، و نه میداند که چقدر چشم هایش را دوست دارم...
از روزی میترسم که نوشتن هم نتواند آرامم کند دکتر.کلمات آخرین آرام کننده های منند.البته بعد از ساز. آن هم در برهه ای مثل این روز ها که هیچ نکته ی مثبتی درش پیدا نمیشود.گفته بودی این بار بیشتر از خودم بنویسم دکتر.درجاهایی فرم هایی سیاه کرده ام.و در جاهایی برای مصاحبه ی حضوری، حضور پیدا کرده ام.این اواخر هیچ موفقیتی در هیچ کجای زندگی ام به دست نیاورده ام دکتر.یا درجا زدن بوده یا پسرفت.وقتی آدم از کلیت زیستن نا امید و ملول میشود وضعش همین میشود دکتر.وقتی علاقه اش را به تمام زندگی و ایده آل های کپک زده اش از دست میدهد.وقتی اهمیت ها از بین میروند.وقتی آدم ها خودشان را ثابت میکنند.وقتی آدمی شوخ طبعی اش را از دست میدهد.وقتی روی تمام احساساتش را لایه ای از غبار می پوشاند.وقتی شب هایش غم انگیز میشوند.و وقتی راهش به راه آهن میخورد...آن وقت وضعش میشود همین.و قسمت غم انگیز آنجاست که این اتفاقات خیلی خیلی زود برایش بیفتد.خیلی زود زندگی جذابیتش را از دست بدهد...
چند روز پیش با رفیق شفیقم پانیذ، رفته بودیم حوالی باغ سیب.سیب هایش زیادی رسیده بودند.احساس میکردم درخت هایش کمتر شده اند و احساسم درست بود دکتر.به پانیذ گفتم دیروز ریخته اندتمام دختر های بلوار شهرداری را به خاطر بدحجابی کرده اند توی ماشین و برده اند.گفتم که ل میگفت بهشان فحش میدادند. ومیگفت یک سری هایشان واقعا حجاب معمولی داشته اند.در سکوت سر تکان دادیم دکتر.گفت احمقانه است.سر تکان دادم.گفتم خیلی وقت ها جرممان جنسیت مان است.سر تکان داد. از کنار بی.ام.دبلیو ها و مازراتی ها و پورشه ها گذشتیم و فکر کردیم که اگر ده میلیارد داشتیم چکار میکردیم.از همان فکر هایی بود که دوره ی دبیرستان میکردیم دکتر.بعد آمدیم و توی اتوبوس پرس شدیم و رسیدیم خانه...
بابا سیگارش را توی اتاق روشن میکند دکتر.قبلا ها وقتی حالش خیلی خوب نبود این کار را میکرد.اما حالا هر روز روی مبل گوشه ی اتاق،بابای خسته ای نشسته که گهگاهی شعله ی فندک روی سیگارش میرقصد...و هروقت کولر روشن میشود استخوان های مامان درد میگیرند دکتر.و انگشت دست راستش با درد خم میشود...گفته بودی از آخرین کتابهایی که خوانده ام برایت بنویسم.توی همین دو هفته جین ایر و بیشعوری و چند داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوانده ام.حالا رسیده ام به نیمه های خشم و هیاهو.از جین ایر هیچ خوشم نیامد دکتر...مدت هاست که هیچ موفقیتی بدست نیاورده م.و مدت هاست باخت با من بوده...
گفته بودی سردرد داری.امیدوارم هرچه زود تر بهتر شوی.بچه که بودم فکر میکردم هیچ وقت هیچ جای دکتر ها درد نمیگیرد! اما شما بزرگترین مثال نقض منی...
+مدتی نبودیم.اگر مجالی بود از حال و روز اواخرمان مینویسیم...
که:از یه سنی به بعد یاد گرفتم دیگه دلتنگ نشم.نه اینکه نشم، مگه میشه آدم دلتنگ نشه.اما فریادش نزنم.چون کسی صدای دلتنگیو نمیشنوه...
یک آن به خودم آمدم.چکار داشتم میکردم؟مگر به خودم قول نداده بودم آن برهه ی گه که تمام شد کمی برای خودم باشم؟کمی به روح بیچاره ام برسم؟ آیا غیر این بود که تمام برنامه هایم را ول کرده بودم تا چند روزی آسوده باشم؟تمام آن صبح های کابوس وار و شب های دلگیر را که بوی پاییز میدادند حتی، تحمل کرده بودم به امید این روزها.مگر هی خودم را آرام نکرده بودم به هوای این روزها؟مگر پس انداز های کوچک نکرده بودم که هرچه دلم میخواهد از میم شاپ بخرم؟که بروم فلان جا و غذای ایتالیایی امتحان کنم؟...پس حالا بالای پل چه کار میکردم خدای من.از آن بالا به چه گهی زل زده بودم و به چه فکر میکردم آخر.چرا باز درگیر بودم.چرا غذای ایتالیایی نخورده بودم.آن عنتری که داشت توی گوشم میخواند چرا دوباره غمگین بود پس... آن خوراکی هایی که انتظارم را میکشیدند تا بخرمشان و برای بار ده هزارم از روی سرخوشیThe Expendables را ببینم کدام گوری بودند.این کجای زندگی است که شدیدا می لنگد خدای من.این کجای زندگی است که غمگین است...چرا سال هاست بوی پاییز رفته توی دماغم و به همه چیز بوی پاییز می پاشد...چرا حال های خوشم مثل پارازیتی کوتاه می مانند....از پل پایین آمدم و رفتم بین مردم.دلم میخواست بینشان حل شوم.دلم میخواست تک تک اجزای بدنم از هم جدا شوند و بروند یک آدم جدید بسازند. بروند برای یک نفر دیگر باشند.چشم هایم برای شاعر ،دهانم برای آوازخوان و دست هایم برای پیرمرد تنبور نواز باشد.و افکار و خاطراتم مثل دودی رقیق در هم بپیچند و بروند توی آسمان...توی چشم کسانی که از کنارم رد میشدند زل میزدم و از دور شبیه تنها کسی بودم که از فاجعه ای مرگبار با خبر است.توی شلوغی حالت تهوع میگیرم.انگار توی شکمم ماهی زنده ی احمقی وول میخورد.ب میگوید اینجوری نباش.بعدا برات مشکل ایجاد میشه.امامن اینجوری هستم و فعلا به هیچ جام نیست که اینجوری هستم.بنابراین یک کوچه ی خلوت پیدا میکنم.بنابراین میخزم داخلش.و بنابراین یک جایی برای خودم می نشینم تا فکر های خنده دار بکنم.روی شلوارم لکه ی کوچکی از کافه گلاسه دیده میشود.معلوم است که دستی با دستمال کاغذی پاکش کرده.دستی قشنگ...به نشستن ادامه میدهم...
+اینجانب؛ در حال جولان در بلوار شهرداری.عکاس: زهرا
گاهی وقت ها میفهمی هرچقدر هم که زندگی به درد نخور و مسخره باشد، باز یک چیز هایی هستند که وقتی یادشان می افتی قلبت به تپش بیفتد.مثل دوست های با معرفت.مثل رفقایی که حالت را خوب میکنند.میدانید...مثل یک نور کوچک ِ باشکوهند در صحنه ای تاریک...
+ از رفقای مجازی ام به خاطر کامنت ها، ایمیل ها و پیغام هایشان به شدت سپاسگزارم.باید اعتراف کنم حالم خوب شد با دیدنشان.و باید عرض کنم باحال تر از آنید که فکرش را میکردم.
وقتی به دنیا آمدم که عده ی زیادی از کلاغ ها مرده بودند و عده ای هم نه.همه ی عکس ها گرفته شده و تلفن و کامپیوتر و زود پز سوپاپ دار اختراع شده بود.وقتی به دنیا آمدم که داس و چکش های زیادی شکسته بودند.آدم های زیادی مرده بودند و آدم های زیادی زنده بودند.وقتی به دنیا آمدم که شاملو عصرها قلم به دست میگرفت هنوز.که شهناز خوب تار میزد.که هدایت سال ها بود به هدفش رسیده بود.وقتی به دنیا آمدم که مامان و بابا جوانی هایشان را کرده،عکس هایشان را گرفته، آواز هایشان را خوانده ، سفر هایشان را رفته و حالا گوشه ای نشسته بودند و بین موهایشان موهای نقره ای ِ نسبتا زیادی دیده میشد.وقتی به دنیا آمدم که کسی حوصله ی بچگی نداشت.وقتی به دنیا آمدم که صدای اذان صبح از مسجد بالامحله می آمد.جیرجیرک ها سر و صدا می کردند.مامان به بابا گفت باید یک گوسفند قربانی کند.بچه ی لاغری بودم با موهای مشکی...وقتی به دنیا آمدم که لبخند های توی عکس های آلبوم رفته رفته کمرنگ تر میشد.مامان لاغر تر میشد و بابا شکسته تر .وقتی به دنیا آمدم که خیلی چیز ها تمام شده بود و خیلی چیز ها داشتند تمام میشدند.و چیز هایی نیز در حال تولد یافتن و ریشه دواندن بودند.از وقتی به دنیا آمدم زندگی سرم داد زد بزرگ شو.و من هم برای اینکه خفه اش کنم، یک روز عروسک هایم را ول کردم و رفتم هدایت ها و بهرنگی های بابا را از توی کمد برداشتم و خواندم و بزرگ شدم.سریع به دست آوردم و سریع از دست دادم و بزرگ شدم. و مامان گفت سر هیچ کدام از خواهر ها و برادرم اندازه ی من سختی نکشیده.حق هم داشت.یاغی زبان نفهمی بودم که وقتی به خودش آمد، فهمید خیلی بیشتر از سال های زندگی اش بزرگ شده...خیلی...
+دوستان و مخاطبان گرانقدرم.سپاس گزارم به خاطر وجودتان و تک تک تان را دوست میدارم.میتوانید اگر مایلید به عنوان کادویی برای شب نویس، عکس گلدان ها یا کارهای هنری تان را برایم ایمیل کنید.بی شک به وجد خواهم آمد.راستی جی میلم را تغییر داده ام.میتوانید توی پروفایلم ببینید.
+ عکس مربوط به طفولیت اینجانب است.
حقیقت این است که از این همه تناقض که از زندگی بیرون می پاشد هیچ خوشم نمی آید.فی الواقع بسی خسته و ملولم...
نشسته بودم روی چمن های پارک.حتی یادم نیست به چه فکر میکردم و کجای فکر هایم بودم که مغزم ارور داد.هیچ یادم نیست به چه فکر میکردم اما مغزم داغ بود.سعی کردم طوری بلند شوم و سر پا بایستم که افکارم نریزند روی زمین.یادم نیست به چه فکر میکردم اما عصبی بودم.راه افتادم که بروم خانه.بچه کوچولوها لای دست و پایم گیر میکردند و بعد باز خودشان را آزاد میکردند و می دویدند.باید با احتیاط قدم بر میداشتم که لهشان نکنم.اگر آنها را درازکشیده کنار هم می چیدی می توانستی 4 دور ماه را دور بزنی...آخ آخ دوباره آن پیرمرد مرتیکه.خواستم از کنارش رد نشوم اما دیر فهمیدم که هیکل قناسش آنجاست.گفت: ای بابا ! پس دوچرخه سوار ما دوچرخه ش کو؟.مرتیکه ی کفتار.بارشصتم است که این را می گوید و اشاره به زمانی دارد که برای دوچرخه سواری میرفتم پارک و بعد از اینکه برای بار دوم شدیدا کله پا شدم، پس از چندین سال دوچرخه سواری، کنار گذاشتمش...دفعه ی اول که این را گفت شنیدم ولی چون هندزفری توی گوشم بود خودم را زدم به آن راه.بار دوم هم با دوستم بودم و نخواستم که اعصابمان به هم ریخته شود.ولی حالا تنها بودم.چند قدم عقب عقب برگشتم و روبه رویش ایستادم.بدون یک کلمه حرف. و زل زدم توی چشم های بی حالت و جسد گونه اش.لبخند احمقانه اش خشک شد.حتی پلک هم نزدم.فقط نگاهش کردم.نگاهش کردم.نگاهش کردم.حس میکردم همه جا آرام شده.صدای ساعت مچی ام را می شنیدم.گفت : ب...ببخشید خانوم واقعا قصد بدی نداشتم...فقط نگاهش میکردم.دقیقا 1 دقیقه و 45 ثانیه نگاهش کردم.به تخم چشم هایش.من آدم ها را از روی چند چیز میشناسم.1.چشم هایشان.2.دست هایشان.3.لبخند زدنشان.4.طرز 9 فارسی نوشتنشان...راه افتادم.وقتی دور شدم دیدم هنوز همانطور همانجا ایستاده...
رسیدم دم در خانه.کلید را توی قفل چرخاندم و در باز شد.اه نه کلید همراهم نبود. بنابراین توی قفل نچرخاندم و در باز نشد.بابا آمد در را باز کرد.بعد از اینکه رفتم تو پرسید ساعدت چی شده؟!گفتم امضاست.گفت تتو کردی؟!! گفتم نه باباااا...بابا گاهی سوال های عجیبی می پرسد.البته امضای نقش بسته بر ساعدم که رگ های آبی ام اطرافش دیده میشدند بی شباهت به تتو نبود.رفتم نشستم توی حیاط و به این فکر کردم که چه چیزی اینقدر عصبی ام کرده.از چه چیزی اینقدر خستها م.جواب دادم: همه چیز...یاد جمله ی مرحوم کامو افتادم که میگوید: گاهی ادامه دادن، فقط ادامه دادن مافوق قدرت بشر است...فقط از لحظه ای به لحظه ی دیگر رسیدن...فکر کردم که این اواخر چه چیز هایی را از دست داده ام؟ خیلی چیز ها. اعتمادم به دسته ای از آدم ها را.علاقه ام به آنها را.حوصله ام را.آرامشم را.امیدم را. فکر های خوبم را و بد تر از همه ی اینها شوخ طبعی ام را.برای از دست دادن هیچ کدامشان به اندازه ی شوخ طبعی ام غمگین نیستم.بعد فکر کردم چه به دست آورده ام؟...گور پدرش.مهم نیست چه کوفتی به دست آورده ام وقتی چیز های خوبم را از دست داده ام...
یک صدای سوت به گوشم رسید.انگار که یک آدم اسهال سوت میزد. سرم را چرخاندم و مرد همسایه را دیدم که آمده توی تراس و تا دید برگشته ام، وانمود که برای عمه اش سوت میزند.بدبختی ِ خانه های ویلایی که کنارشان آپارتمان ساخته میشود همین است.آدم ها به هوای ارواح عمه شان می آیند توی تراس و تا فیها خالدون زندگی آدم را می بینند.بدبختی دختر بودن هم همین است.که توی هیچ قبرستانی راحت نیستی.توی کارتن یخچال هم بروی بیرون باز راحت نیستی.اصلا کی گفته قرار است راحت باشی؟!!..دلم برای زن مرد همسایه میسوزد. زن زیبا و خوش برخوردی است.و بیچاره.و عاشق.و تحقیر شده.الان حتما دارد لباس های شوهرش را با عشق اتو میزند و فکرش را هم نمیکند که شوهرش توی تراس برای هفت جد و آباد گور به گور شده اش سوت میزند...برگشتم توی اتاق. بابا در حال تماشای عشقش بی بی سی خوابش برده بود.فکر کردم که آیا ممکن است بابا در حین انجام یک کار دیگر خوابش ببرد؟خیر.
شاید 8 سالم بود.مامان گفته بود مواظب محمد،پسر همسایه باشم.چون آدم خاک بر سری است و کارهای خاک برسری زیادی کرده.میگفت خودش دیده که یک بار محمد،میم،دختر همسایه را خر کرده و میم هم از آنجایی که بچه بوده به حرفش گوش داده و...هیچ وقت از محمد خوشم نمی آمد.شاید6 سال از من بزرگتر بود.بچه که بودم با آن راه رفتنش مرا یاد غاز می انداخت و عاشق زل زدن به مردم بود.فکر میکنم اواخر فروردین بود که داشتم از مدرسه برمیگشتم و خواهر میم و خواهر محمد که با هم دوست بودند پشت سرم می آمدند. هر دو از من بزرگتر بودند و بگی نگی باهاشان دوست بودم.خواهر محمد صدایم زد:نیلو...میخوای از فردا با هم از مدرسه برگردیم؟گفتم نه.با تعجب گفت چرا؟ بچه ی فوق العاده رک و صادقی بودم.گفتم: چون داداشت بی تربیته...بلافاصله اشکش درآمد و در حالیکه داشت آب دماغ آویزانش را پاک میکرد از روش مقابله به مثل استفاده کرد و داد زد: داداش خودت بی تربیتهههههه..من هم صدایم را بردم بالا که: آره آره داداشت محمد خیلی بی تربیته.و بعد در حیاط را محکم کوبیدم و آمدم خانه.یکی نبود بگوید که با داداشش چکار داری...ماجرا را که تعریف کردم مامان با صورت قرمز شده داد زد: من به توگفته بودم که مواظب باشی، رفتی بهش گفتی؟؟!خاک بر سرم...خوب یادم است که حسابی تعجب کرده بودم.با خودم میگفتم خب آدم داداش بی تربیت داشته باشد باید بفهمد خب!...حالا سالها از آن روز میگذرد.خواهر محمد و خواهر میم هردو ازدواج کرده اند و چند تا بچه دارند.میم 12 سالش بود که شوهرش دادند .و اما محمد..محمد رفت حوزه ی علمیه و حالا آخوند محله ی قدیمی ماست...
+آن بالا کامنت ها را باز کردیم.برای مدتی.اگر راضی بودیم همیشگی اش خواهیم کرد...