☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

قیلون

_ فقط قیلون خوشگلا.فقط قیلون نکشید که آفته...

به قلیون میگفت قیلون.و از وقتی نشسته بودیم توی تاکسی داشت از مضراتش میگفت.زن با نمک تقریبا شصت ساله ای که به گفته ی خودش بعد از بازنشستگی آمده بود سراغ رانندگی و چه بشکن هایی  که نمیزد و چه ویراژ هایی که با سمند ترو تمیزش نمیداد.به علاوه ی من که جلو نشسته بودم،دو دختر و یک پسر هم عقب بودند که همه مان"خوشگلا" مخاطب قرار میگرفتیم.میگفت پول مهمون جیبه.میاد و میره.گاهی هست گاهی هم نه.که خدا کریمه.که شماها باید از جوونیتون استفاده کنین.که مغزتونو با فکرای ناخوش خراب نکنین و فقط...فقط قیلون نکشید که آفته...چند بار موقع حرف زدن دست هایم را گرفت و فشرد.دست های سرد مرا که یبس ترین موجود جهان بودم و دست باند پیچی شده ام را که ده هزارمین فرمش را پر کرده بود،ول داده بودم روی پایم.مثل دست یک جنازه که آماده ی کالبد شکافی ست...مسافر زنی بودم که مسائل و دل مشغولی هایش را با"می سپرمش به خدا"حل و فصل میکرد و با زن گل فروش سر چهار راه،میزد قدش و ازش گل میخرید و میداد به ما و میخندید و چروک های کنار چشم ها و لبهایش محو نمیشدند.چروک های زیبایش...مسافر زن شصت ساله ای بودم که دلش ازهمه ی ما جوان(!!)هایی که توی تاکسی اش نشسته بودیم ،جوان تر بود.پسر پشت سرم به شدت از صاحب کارش که دوتا پورشه داشت ولی ۸۰۰ تومن حقوق کارکنانش را نمیداد،شاکی بود.یکی از دختر هابه کسی که دوستش داشت نرسیده بود. دیگری با خانواده اش اختلاف داشت.و من...من بوی مرگ میدادم.من آمیزه ای از مسائل دردناک بودم.من تندیس خستگی بودم.و بد تر از همه به خیلی چیزها کوچکترین ایمانی نداشتم...من مسافر زنی بودم که توی دنیایش یک چیز بدترین بود:قیلون.