☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

A تا D

توی اتوبوس که نشسته بودم بحث بین خانم ها بالا گرفته بود.موضوع هم همان آقای دکتر تبریزی بود که ابتدا گفتند زن و مادر زنش را با غذای نذری کشته اند و بعد گفتند  کاشف به عمل آمده که خودش هر دو را کشته است:

_خانمA : والا خانوم الان همه روانی شدن.بعید نیست همچین چیزایی. اونم تو همچین مملکتی.والا میگم همه جمع کنیم بریم اون ور آب.

_خانمB :خدا ازش نگذره.آدم فکر میکنه تحصیل کرده ها عقل سالم دارن تو کله شون.خدا ذلیلش کنه به حق پنج تن.

_خانمA :خانوم تحصیل کرده داریم تا تحصیل کرده! والا الان فامیلای ما،همه شون تحصیل کرده های اون ور آبن.ما هم دیر یا زود باید بریم.

_خانمC :بله بله.

_خانمB :شاید زنش تمکین نمیکرده.به هرحال وظیفه ایه که خدا و رسولش تاکید کردن بهش.

خانمA میخندد.خانمB جدی است.

_خانمC :بله بله.

_خانمA :والا خانوم مرد جماعت اینقدر حق داره! اگه بحث این مسائل بود راحت می تونست طلاقش بده یا سه تا دیگه بیاره روش! خدا و رسولی که شما ازش حرف میزنی تا ته این مسائلو روشن کردن.تازه مادر زنش پس چی؟؟!

خانمA  باز هم میخندد.خانمB خوشش نیامده.

_خانمD: شاید همه ش شایعه ست اصلا.

_خانمC : بله بله.

_خانم B: نمیدونم والا. خدا همه ی این جوونای امروزی رو به راه راست هدایت کنه...

بعد نیم نگاهی به من می اندازد که جوان ترین عضو جمع محسوب میشوم.خانم A هنوز میخندد.