صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭
درباره من
بنده نیلوفرم ساکن کرج...تمامی نوشته ها حاصل تراوشات این ذهن ژولیده هستند، مگر اینکه منبعی اعلام کنم. این وب را در ادامه ی وب قبلی ام ساخته ام . آدرسش :mymagichands.blogfa.com
و جی میلم :kafehpiadero@gmail.com
اگر فیلتر شدیم,s را از آخر hands بردارید.
ادامه...
داستان توی فضای مجازی قرار نمیگیره و برای جشنواره ارسال میشه و نمیتونم اینکار رو انجام بدم. پس کپی نمیکنم. ممنون.
در جواب سوالتون: چند خط از پست به مادرم بنویسید مد نظرم بود
اینجانب شخصا شیفته ی شعور شما شدم:^) میتونید استفاده کنید.
نیلو از این متن خوشم امد، فرسنادم تا خودت بخونی،
#داستان_کوتاه
آن وقت ها مشغول خواندن کتابی از دستایوفسکی بودم و عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را در ذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده همه را نگاه میکردم.
آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تأتر پرسه میزدند دنبال "ناستنکا"میگشتم..
شخصیتِ دخترِ داستان و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیرِ سقف پناه بردند دیدم دختری با تمامِ مشخصاتِ ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد.
یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواستِ باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!
او خودش بود! "ناستنکا" ی ذهنِ من!
خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوارِ گله گشاد و مانتوی قرمز کوتاه رنگ که با شال و دستبندش سِت کرده بود. چشمان ساده ای داشت و عینک دور سیاهی که دماغش را میپوشاند. و البته موهای بورِ بلندی که روی کوله پشتی اش پخش شده بود!
معمولی بود و هیچ چیز به جز آرامشِ صورتش خودنمایی نمیکرد. آرامشی که از ابروهایش نشأت میگرفت. ابروهای دست نخورده و کم پشت و صاف!
درب های سالن باز شد و بندهای کتونی اش که به زمین کشیده میشد بهترین فرصت برای باز کردن سر حرف با "ناستنکا" ی خیالی ام بود!
گفتم و بندکفش هایش را درست مثل خودم دورِ مُچِ پایش پیچاند و گره زد!
پرسیدم دلیلِ خاصی داشت این نمایش را برای دیدن انتخاب کردی؟!
ابروهایِ آرامش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و لبخند زد و گفت: چرا چرا...من عاشقِ بازیِ صابر ابر هستم!
عجیب تر اینکه دندان هایش هم خرگوشی بود، شبیه "ناستنکا" ی من!
در طول نمایش حواسم را جمع کرده بودم که گمش نکنم و رک و راست بگویم حوصله اش را داری کمی عاشقی کنیم؟
قدم بزنیم در خیابان، تو از گذشته ات بگویی و من برایت سازدهنی بزنم! باور کن من مدت هاست با تو زندگی میکنم و امروز پیدایت کرده ام!
آنقدر حواسم پرت دوست داشتن اش شد که نفهمیدم نمایش کِی تمام شده و کِی رفته!
خیال مانعِ واقعیت شد!
و بعد از آن شب تمام اجراهای تأتر شهر و آقای صابر ابر را رفتم و در محوطه مثل کودکی که گم شده باشد! دنبالش گشتم،،نبود که نبود.
مگر غیر از این است که مجرم به صحنه ی جرم باز میگردد؟
تو آنشب جرم سنگینی را مرتکب شدی، مثل ماشینی که آدم پریشانی را در باران زیر گرفته و فرار کرده باشد یا مثل قاتلی که چاقو را فروکرده و همانگونه رها کند و برود..زدی و رفتی!
حالا چرا به صحنه ی جرم باز نمیگردی؟!
راستی به آقای ابَر بگویید اگر شخصی با مشخصات نامبرده به شما مراجعه کرد بگوید فلانی هر شب در صحنه ی جرم منتظر توست، زودتر خودت را معرفی کن!
روزگاری پاییز برای من خلاصه میشد در راه رفتن و رفتن در خیابان ولیعصر..
بابا هنوز هم برای من مایه ارامش دل است,هر چند که نود و چند سال سن دارد و ناتوان است
ولیعصر پاییزی حال دیگری دارد.خدا حفظ کند بابای نازنینتان را
روز قبل ش هم تولد استاد من بود :))) کلا پاییز فصل آوازخوناست. :))) حتی من هم متولد پاییزم :)
قبلنا زیاد پاییزو دوست نداشتم، ولی این سالها پاییز رو دوست دارم. البته نه به اندازه بهار ولی خب.
از زمستون خوشم نمیاد، چون موجودی سرمایی هستم.
تابستون هم اگه حشرات مزاحم نبود، دوست داشتم.
اصلا تئوری خوبی نیست که برای حالِ خوبت نیاز به دیگران داشته باشی...!
اتفاقا تنهایی خیلی هم خوب است!
البته که باید تنهایی را بلد باشی... .
میخواهی یک فنجان چای بنوشی؟
باشه قبول...!
اما چرا با یک موسیقی همراهش نمیکنی؟
صبح که بیدار میشوی
حالا مقصدت هر کجا که باشد
چطور است یک مقدار زودتر از خانه بزنی بیرون و پیاده روی کنی و اهدافت را مرور کنی؟
نه اهدافِ خیلی طولانی مدت!
همینکه مثلا تا آخر هفته فلان کتاب را بخوانی هدف است و عملی کردن اش باعث شادابی ست.
اصلا چرا با خودت حرف نمیزنی؟!
با خودت درد و دل کن.
ببین چه چیزهایی آرامش ات را بر هم میریزد
همه را دور بریز
ببین چه غذایی را هوس کرده ای
برای خودت آشپزی کن... .
آخ که چه کیفی میدهد همراهِ آشپزی یک آوازی هم زمزمه کرد و سر را تکان داد!
شب ها تایم خوبی ست برای فیلم دیدن
چقدر مزه میدهد مادر را همراه با یک بشقاب سیب زمینیِ سرخ کرده یا کاهوی آغشته به سکنجبین به تماشای فیلم دعوت کرد!
و خیلی خوب است هنگام خواب تمام رفتارهای لبخند آمیزِ روز را در دفتر یادداشت نوشت تا دوباره تکرار کرد و رفتارهایی که صلب آرامش کردند را فاکتور گرفت!
.
میدانی چیست رفیق؟
.مسیر تنهایی را اگر بلد باشی
دیگر راه نمیفتی دنبالِ جزیزه ی ناشناخته ی آدم ها...!
که گم شوی
و بدهکارِ لحظاتی که میتوانست با حالِ خوب همراه شود!
چرا خوف؟
این همون اصل تغییر و تحول نیست، دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور، هیچ چیزی مطلق نیست پس تا ناخوشی هست از سختی اش ساخته میشیم و به وقت خوشی هم لذتش را ببریم.
من شهرستان زاده ام...از آن شهرستان های کوچک
شهرستان خودم نه اما روستای مادریم خان داشته است، و من همیشه کنجکاو بوده ام که این خان ها کجای ای شهرهایند ... می دانی خان بودن خودش قصه ی جالبی است و خان زاده بودن و در کرج بودن هم خودش قصه ای
گاهی زندگی طوری میچرخد که خان زاده بودن به هیچ دردی نمیخورد.باید تنهایی پی زندگی ات را بگیری و قبول کنی که تاریخ به هیچ دردت نخورد
نیلوفر جان
کلمات گرم تو وارد اعماق وجودم شد. تو از مشکلات خودت نمیگفتی، از مصائب انسان بودن میگفتی و ما را در نوشته ات محو کردی. من با تو همدردی میکنم.
کاملا درک میکنم چیزهایی که درباره پوچی دنیا و زندگی نوشتی، منم سالها درگیرش بودم و هستم. ولی دوست من، تجربه بهم نشون داده که فکر کردن به پوچی دنیا، هیچ فایده ای نداره، یعنی دنیا همچنان پوچ و بی معنی خواهد موند، چه به این پوچی فکر کنیم و چه فکر نکنیم.
چه خودمون رو با هدف های الکی سرگرم کنیم و خودمون رو گول بزنیم و چه مث صادق هدایت این پوچی رو فریاد بزنیم. فرقی نداره، دنیا همان است که بوده و همان خواهد ماند.
تنها کاری که میتوان کرد اینه که دلخوشی های برای خودمون پیدا کنیم. که خیام وار زندگی کنیم. که مث حافظ فکر کنیم. به نظر من بهترین راه همینه.
بله حرف شما درست اما گاهی واقعا خیام وار زندگی و تفکر کردن کار سختیه تو این شرایط.دنبال دلخوشی هستم ولی چیز خاصی نظرمو جلب نمیکنه هرچند که ایده آل باشه.
داستان توی فضای مجازی قرار نمیگیره و برای جشنواره ارسال میشه و نمیتونم اینکار رو انجام بدم. پس کپی نمیکنم. ممنون.
در جواب سوالتون: چند خط از پست به مادرم بنویسید مد نظرم بود
اینجانب شخصا شیفته ی شعور شما شدم:^) میتونید استفاده کنید.
سلام. میشه لطفا یه پاراگراف از متن وبلاگتون رو توی داستانم استفاده کنم؟
سلام .اگر دورش پرانتزی باشه یا ذکر منبعی شده باشه یا نقل قولی چیزی بله.چرا که نه.
کدوم پاراگراف رو؟
بیشتر ناقص الخلقه ان چه برسه به سیکس پک:////
:^)
هیئتی که بغل خونه ی ماست مشهوره به هیئت مدلینگ های اباعبدالله
ااین ور ها حوصله ندارند تا محرم صبر کنی.یکی دو خیابان هست برای دور دور کردن و شماره تلفن دادن و پیدا کردن کیس جدید!
مریدان سیکس پک :))))
:^)
چقد کار خوبی کردید ... همیشه میخاستم ی چیزایی بگم ک الان یادم رفته ... :)
نیلو از این متن خوشم امد، فرسنادم تا خودت بخونی،
#داستان_کوتاه
آن وقت ها مشغول خواندن کتابی از دستایوفسکی بودم و عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را در ذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده همه را نگاه میکردم.
آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تأتر پرسه میزدند دنبال "ناستنکا"میگشتم..
شخصیتِ دخترِ داستان و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیرِ سقف پناه بردند دیدم دختری با تمامِ مشخصاتِ ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد.
یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواستِ باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!
او خودش بود! "ناستنکا" ی ذهنِ من!
خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوارِ گله گشاد و مانتوی قرمز کوتاه رنگ که با شال و دستبندش سِت کرده بود. چشمان ساده ای داشت و عینک دور سیاهی که دماغش را میپوشاند. و البته موهای بورِ بلندی که روی کوله پشتی اش پخش شده بود!
معمولی بود و هیچ چیز به جز آرامشِ صورتش خودنمایی نمیکرد. آرامشی که از ابروهایش نشأت میگرفت. ابروهای دست نخورده و کم پشت و صاف!
درب های سالن باز شد و بندهای کتونی اش که به زمین کشیده میشد بهترین فرصت برای باز کردن سر حرف با "ناستنکا" ی خیالی ام بود!
گفتم و بندکفش هایش را درست مثل خودم دورِ مُچِ پایش پیچاند و گره زد!
پرسیدم دلیلِ خاصی داشت این نمایش را برای دیدن انتخاب کردی؟!
ابروهایِ آرامش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و لبخند زد و گفت: چرا چرا...من عاشقِ بازیِ صابر ابر هستم!
عجیب تر اینکه دندان هایش هم خرگوشی بود، شبیه "ناستنکا" ی من!
در طول نمایش حواسم را جمع کرده بودم که گمش نکنم و رک و راست بگویم حوصله اش را داری کمی عاشقی کنیم؟
قدم بزنیم در خیابان، تو از گذشته ات بگویی و من برایت سازدهنی بزنم! باور کن من مدت هاست با تو زندگی میکنم و امروز پیدایت کرده ام!
آنقدر حواسم پرت دوست داشتن اش شد که نفهمیدم نمایش کِی تمام شده و کِی رفته!
خیال مانعِ واقعیت شد!
و بعد از آن شب تمام اجراهای تأتر شهر و آقای صابر ابر را رفتم و در محوطه مثل کودکی که گم شده باشد! دنبالش گشتم،،نبود که نبود.
مگر غیر از این است که مجرم به صحنه ی جرم باز میگردد؟
تو آنشب جرم سنگینی را مرتکب شدی، مثل ماشینی که آدم پریشانی را در باران زیر گرفته و فرار کرده باشد یا مثل قاتلی که چاقو را فروکرده و همانگونه رها کند و برود..زدی و رفتی!
حالا چرا به صحنه ی جرم باز نمیگردی؟!
راستی به آقای ابَر بگویید اگر شخصی با مشخصات نامبرده به شما مراجعه کرد بگوید فلانی هر شب در صحنه ی جرم منتظر توست، زودتر خودت را معرفی کن!
#علی_سلطانی
خیلی هم جالب
روزگاری پاییز برای من خلاصه میشد در راه رفتن و رفتن در خیابان ولیعصر..
بابا هنوز هم برای من مایه ارامش دل است,هر چند که نود و چند سال سن دارد و ناتوان است
ولیعصر پاییزی حال دیگری دارد.خدا حفظ کند بابای نازنینتان را
سلام . این جا کافه خوبی است . باز هم خواهم آمد .
البته با توصیه چگواراییتان .. صاف و ایستاده با لبخند
سلام .خوشحال خواهم شد از حضورتان
دوست کسی است که میتوانم با او صمیمی باشم در حضور او میتوانم با صدای بلند فکر کنم .
دوست کسی است که دی وی دی پلیرش یه ماهه دست منه:^)
منم گیج و متروکم
حتی به این حال خوشم مشکوکم
امروز کاری کن
که خودت در آینده از خودت
تشکر کنی!
خوش بحال پانیذ
:^)
;)))
:^)
روز قبل ش هم تولد استاد من بود :))) کلا پاییز فصل آوازخوناست. :))) حتی من هم متولد پاییزم :)
قبلنا زیاد پاییزو دوست نداشتم، ولی این سالها پاییز رو دوست دارم. البته نه به اندازه بهار ولی خب.
از زمستون خوشم نمیاد، چون موجودی سرمایی هستم.
تابستون هم اگه حشرات مزاحم نبود، دوست داشتم.
:^)
پس متاسفانه من دیر رسیدم نه گذشته ای و نه امروز
اصلا تئوری خوبی نیست که برای حالِ خوبت نیاز به دیگران داشته باشی...!
اتفاقا تنهایی خیلی هم خوب است!
البته که باید تنهایی را بلد باشی... .
میخواهی یک فنجان چای بنوشی؟
باشه قبول...!
اما چرا با یک موسیقی همراهش نمیکنی؟
صبح که بیدار میشوی
حالا مقصدت هر کجا که باشد
چطور است یک مقدار زودتر از خانه بزنی بیرون و پیاده روی کنی و اهدافت را مرور کنی؟
نه اهدافِ خیلی طولانی مدت!
همینکه مثلا تا آخر هفته فلان کتاب را بخوانی هدف است و عملی کردن اش باعث شادابی ست.
اصلا چرا با خودت حرف نمیزنی؟!
با خودت درد و دل کن.
ببین چه چیزهایی آرامش ات را بر هم میریزد
همه را دور بریز
ببین چه غذایی را هوس کرده ای
برای خودت آشپزی کن... .
آخ که چه کیفی میدهد همراهِ آشپزی یک آوازی هم زمزمه کرد و سر را تکان داد!
شب ها تایم خوبی ست برای فیلم دیدن
چقدر مزه میدهد مادر را همراه با یک بشقاب سیب زمینیِ سرخ کرده یا کاهوی آغشته به سکنجبین به تماشای فیلم دعوت کرد!
و خیلی خوب است هنگام خواب تمام رفتارهای لبخند آمیزِ روز را در دفتر یادداشت نوشت تا دوباره تکرار کرد و رفتارهایی که صلب آرامش کردند را فاکتور گرفت!
.
میدانی چیست رفیق؟
.مسیر تنهایی را اگر بلد باشی
دیگر راه نمیفتی دنبالِ جزیزه ی ناشناخته ی آدم ها...!
که گم شوی
و بدهکارِ لحظاتی که میتوانست با حالِ خوب همراه شود!
#علی_سلطانی
همه شون باحال بودن، آخری باحالتر بود : بابای من پرواز میکنه ...
چرا خوف؟
این همون اصل تغییر و تحول نیست، دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور، هیچ چیزی مطلق نیست پس تا ناخوشی هست از سختی اش ساخته میشیم و به وقت خوشی هم لذتش را ببریم.
درود
خوشی هم اون روی سکه ناخوشی هست، مثل زیبایی و زشتی، سرما و گرما، در کنار هم اینها معنا داره
درود.صحیح است ولی گاهی خوف ان داریم از این چیزی که بهش میگوییم ناخوشی, دراینده به عنوان خوشی یاد شود...
من شهرستان زاده ام...از آن شهرستان های کوچک
شهرستان خودم نه اما روستای مادریم خان داشته است، و من همیشه کنجکاو بوده ام که این خان ها کجای ای شهرهایند ... می دانی خان بودن خودش قصه ی جالبی است و خان زاده بودن و در کرج بودن هم خودش قصه ای
گاهی زندگی طوری میچرخد که خان زاده بودن به هیچ دردی نمیخورد.باید تنهایی پی زندگی ات را بگیری و قبول کنی که تاریخ به هیچ دردت نخورد
سفری به سال های دور...

تضاد قشنگی بود
عالی نوشتی، واقعی و پر از احساس
توصیف قورباغه
جوونی پدر مادر... اره چه روزای خوبی بود
:^)
سلام.. زیبا نوشتی ودلچسب دلخوشم ازنوشته هایت بانو
سلام.از این ورا؟:^)
درود
چند تا از نوشته هاتون را خوندم روان و آروم می نویسید
درود فراوان
عکس جدید قشنگه
پست جدید چطور؟
به به ! دوست هنرمند و خوشتیپ من
عکس نو مبارک
چه عجب یه چیزی نوشتی نیلوفر عزیز
:^)
نیلوفر جان
کلمات گرم تو وارد اعماق وجودم شد. تو از مشکلات خودت نمیگفتی، از مصائب انسان بودن میگفتی و ما را در نوشته ات محو کردی. من با تو همدردی میکنم.
کاملا درک میکنم چیزهایی که درباره پوچی دنیا و زندگی نوشتی، منم سالها درگیرش بودم و هستم. ولی دوست من، تجربه بهم نشون داده که فکر کردن به پوچی دنیا، هیچ فایده ای نداره، یعنی دنیا همچنان پوچ و بی معنی خواهد موند، چه به این پوچی فکر کنیم و چه فکر نکنیم.
چه خودمون رو با هدف های الکی سرگرم کنیم و خودمون رو گول بزنیم و چه مث صادق هدایت این پوچی رو فریاد بزنیم. فرقی نداره، دنیا همان است که بوده و همان خواهد ماند.
تنها کاری که میتوان کرد اینه که دلخوشی های برای خودمون پیدا کنیم. که خیام وار زندگی کنیم. که مث حافظ فکر کنیم. به نظر من بهترین راه همینه.
بله حرف شما درست اما گاهی واقعا خیام وار زندگی و تفکر کردن کار سختیه تو این شرایط.دنبال دلخوشی هستم ولی چیز خاصی نظرمو جلب نمیکنه هرچند که ایده آل باشه.
این دکتر کیه؟
یک شاعررنج کشیده و تبعیدی...
فکر کردم دیگه نمی نویسی نیلوفر :( خوشحالم که برگشتی ولی توی پست ت غم هایی نهفته س. :(