☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

به وقت غروب آخرین ستاره ی صبح، من برایت پیانو میزدم...

هی سالی! بیا یه کم به عشق فکر کنیم! بیا بریم روی برگا قدم بزنیم..تو کراوات سرمه ای تو ببند ، منم موهامو باز میذارم.بیا پرنده ی بدبختمون رو پرواز بدیم.سالی...دستتو بده به من

سوگند به ...

                                                             


سوگند به ماتم گربه های  چاق گریان...وبه رفاه نایلون های خشک شناور در باد و به نگرانی سیم خاردار های پایگاه هوایی ِ...هوایی ِ مهرشهر...سوگند به تار های صوتی ساخته شده از ترامادول و نیز به یک پشیمانی لذت بخش پنهان شده بین دو دفتر سیم دار...سوگند به پاییز های زبان نفهم و پیاده روهای روشنفکر کثیف و به نجابت جن های آنارشیست...سوگند به شهرت سوسکی  فرورفته در گه آدمی با چک های نقدی و تختی چهارنفره و سوگند به شهوت سیگار های بهمن که سرخ است فیلـ...فیلتر آن...مامان؟!..چی شده...مامان! به خدا من نبودم...مال من نیست...مامان؟...

دست هایش...

                                       


یک زن قادر است خیلی چیز هارا با دست هایش بیان کند یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند. در حالی که وقتی  به دست های یک مرد فکر  میکنم ، همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظر میرسد.دست های مردان فقط به درد دست دادن ، کتک زدن ، طبیعتا تیر اندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند.این ها کارهایی هستند که دست یک مرد توانایی انجام آنها را دارد. و البته کار کردن. اما به دست های زنان در مقایسه با دست های مردان باید به گونه ای دیگر نگاه کرد: چه موقعی که کره بر روی نان می مالند ، و چه موقعی که موها را از روی پیشانی کنار میزنند. هنوز هیچ فقیهی  به این فکر نیفتاده است که درباره ی دست های زنان در آیین پروتستان صحبت کند...آنها به جای آن فقط درباره ی قوانین ، اصول ، هنر و دولت به موعظه می پردازند...

+ از کتاب "عقاید یک دلقک" نوشته ی "هاینریش بل " استخراجش کردم

پراکنده میگویم...میدانم.

                                                                              

از وقت هایی که ضعیف میشوم متنفرم.وقت هایی که سپرم را وسط راه میگذارم زمین و داد میزنم و یک لگد هم حواله اش میکنم.یا وقت هایی که سپرم از دستم می افتد و خودم هم می افتم رویش و برای مدت ها می میرم.یا بد تر از همه اینکه کنار سپرم مینشینم و گریه میکنم...

خدای من گاهی بدجور خوابش میبرد. جوری که هر چه داد میزنم صدایم را نمیشنود. بیدار نمیشود.یا بیدار میشود و یک لبخند میزند و باز میخوابد...این را به خانم مرادیان نگفته بودم.همین را که خدای من خدای خوش خوابی است. همین را که گاهی که باهاش حرف میزنم پشتش را میکند به من و وانمود میکند که برایش مهم نیست چه زری میزنم!...بله این را به خانم مرادیان نگفته بودم.او که بهمان یاد داده بود توی مدرسه بلند نخندیم چون صدای خنده مان پسر های مدرسه بغلی را تحریک میکند. و آن وقت است که خدا دهانمان را با ناخن های خونینش پاره میکند. یا موهایمان را میگیرد و مارا به سقف آسمان هفتم میکوبد...و من همیشه توی یقه م میخندیدم و گوش میدادم  به صدای خنده هایی که از کره ای دیگر می آمد!کره ای که خدا مارا به خاطر موجوداتش کتک میزند.کره ای که آدم های خوشبخت دارد. آدم هایی که میتوانند جوری بخندند که آن بیلبیلیک ته حلقشان معلوم شود. آدم هایی که هر کاری میکنند حقشان است و مجازات نمیشوند. آدم هایی که پریود نمیشدند...

اما به خانم مرادیان نگفته بودم خدای من آن طور ها هم نیست.مهربان تر است!فقط گاهی خوابش میبرد...گاهی که سپرم افتاده. گرزم شکسته.زره ام پاره شده...مثل حالا که انگار ضعیف تر از همیشه ام.حالا که نیمه شب سایه ی شبح ها روی دیوار می افتد.حالا که جن ها توی کمد قایم شده اند و نگاهم میکنند...

به خودم زنگ زدم توی شبی پائیزی...

                                                                                                        

یکی از غم انگیز ترین موقعیت های زندگی این است که دیگر یک نفر را دوست نداشته باشی.یعنی دیگر هر کاری که بکنی نتوانی دوستش داشته باشی و یقین هم داشته باشی که او هنوز تورا مثل اول ، و شاید هم بیشتر دوست دارد.غم انگیز است که دستگاه های محاسباتی ِ تعبیه شده در قلب یک نفر مثل من ، دیگر ابدا نتواند برای یک نفر کار کند. و هی ارور بدهد....تمام آن شش سال را یادم آمد که با هم میرفتیم بیرون. و او معمولا شال زرشکی سرش میکرد و کفش های اجق وجق میپوشید و با هم توی پارک مینشستیم و حرف میزدیم.البته او حرف میزد بیشتر...از قیمت استخر های گوهر دشت تا موهای روزبه بمانی که فامیلشان بود..از ست سفید آرایشگاه ایلیا و شباهتش به بوراک اوزچویت تا سردرد های شبانه ی خودش و مشکلات پدرش...حرف میزد و حرف زدنش را دوست داشتم.دندان های خرگوشی و چشم هایش را دوست داشتم. ..

یکی از عصرهای نیمه گرم مرداد ماه بود که دیگر دوستش نداشتم.مسبب، خودش بود.هی خودم را گول زدم. هی خودش را گول زدم. اما نه...دوستش نداشتم. نه فقط اورا ، که هیچ کس را دوست نداشتم.اما او هنوز مرا دوست دارد...خداوندا ! هنوز دوستم دارد....



یک نوع تنهایی است که اسمش را گذاشته ام تنهایی مرتبه2.در یک دوره هایی از زندگی آدم احساس تنهایی میکند که یا به خاطر قوی شدن احساسات کاذب است، یا جو است ، یا کمبود احساسات دیگر و یا چیز هایی که من نمیدانم...یعنی با یک آدم تمام این غم ها فراموش میشود. اما یک سری ها این مرحله را طی میکنند و به چیزی میرسند که اسمش را گذاشته ام تنهایی مرتبه2. که آدم نمیتواند با یک آدم احساس تنهایی نکند.که چیزی نیاز دارد فراتر از آدم ها و افکارشان...داشتم فکر میکردم که شاید به خاطر تنهایی مرتبه2 است که چیزی خوشحالم نمیکند.که هر روز بیشتر در خودم مچاله میشوم...اصلا شاید بیهوش شدنم در کتابخانه هم زیر سر تنهایی مرتبه2 باشد.یا قطع ارتباطم با آدم ها. یا سردرد ها. یا شب نخوابیدن ها...بله.اسمش را گذاشته ام تنهایی مرتبه 2...

+ببخشند مارا به بزرگواری خویش ، دوستانی که محترم هستند و گاهی به اشتباه از سمت بنده غیر محترم تلقی میشوند...و درک کنند که مونث بودن ایجاب میکند که سخت باشد قبول این حقیقت که هنوز هستند آدم های محترم...


دست هایی از عدم

                                                       

کنار ریل قدم میزد.آهنگی از فرهاد توی ذهنش میچرخید.گاهی هم تبدیل میشد به نامجو.یک شال سرمه ای سرش بود.با یک کوله ی مشکی با بندهای نارنجی.و پنج شش تا انگشتر...تمام فکر هایش را کرده بود.چیزی وجود نداشت که به هستی بندش کند.حقیقتا چیزی وجود نداشت.هیچ چیز...سرش درد میکرد.قلبش هم. نفسش میگرفت و آن اسپری سبز ساعتها دستش بود.

به عدم فکر میکرد.به چیزی عمیق.به سطح چیزی عمیق.به گرد و خاک های روی سطح چیزی عمیق.به نیستی فکر میکرد.به توهم نیستی.به سوراخ حاصل از توهم نیستی.به دختری فکر میکرد که مرداد ماه مرد.به دختری فکر میکرد که تیر ماه مرد.به سوراخی  نه چندان پنهان شده میان درختان و بوته ها در شمال.درختان و بوته هایی سبز.به سبزی یک جفت چشم سیاه.به ساعت های منقرض شده فکر میکرد.به آینده ای تاریخ مصرف گذشته.به تکرار مکررات....به نوع خاصی از عدم فکر میکرد.عدم های پنهان شده در هر ذره ی خاک.به عدم های نارنجی روشن.

به هیچ شدن ناگهانی فکر میکرد.مثل رایحه ای که فقط یک لحظه به مشام میرسد بود....قطار می آمد.قطار بوق میزد.قطار ریل را میلرزاند.او نزدیک ریل بود.چشم دوخته بود به چراغ جلوی قطار.چشم دوخته بود به روشنایی عدم.به پایان چرخه ای از چرخه های هستی.چرخه ای دردناک. به پایان این جسم.پایانی که کالبدش را از هم میشکافت ولی روحش را قلقلک میداد.مثل این بود که سگی دوست داشتنی با زبانش روحش را لیس میزد.مثل این بود که سگ هایی دوست داشتنی مغزش را لیس بزنند.قطار نزدیکتر میشد. عدم نزدیکتر میشد.سوراخ بین بوته هایی در شمال نزدیکتر میشد.یک قدم به ریل نزدیک شد...

مردی آن طرفتر پرچم به دست، اخطار میداد که فاصله بگیرد.یک قدم دیگر به ریل نزدیکتر شد.با سگ ها دست داد.یک بوته ی خار را چسبید و زل زد به روشنایی جلوی عدم.قطره های توهم از دستش جاری شد.دودهای مغزش جلوی دیدش را میگرفت .یک قدم دیگر نزدیک تر شد.قطار بوق میزد.مرد پرچم به دست می دوید.حالا یک پایش روی ریل بود.کوه هایش را به دندان گرفته بود.صخره ها را با انگشتش هل میداد.یک سوراخ داشت سمتش می آمد....قلبش تند و تند توهم را پمپ میکرد و از سوراخ های روی دست چپش بیرون میفرستاد.توی عرق جاری شده از پیشانی اش ماهی ها ی قرمز شنا میکردند و میرقصیدند...

قطار داشت می آمد.مرد داشت میدوید...حالا کاملا روی ریل بود.داشت به عدم می پیوست.داشت میرفت توی سوراخی در بین بوته هایی در شمال به سبزی یک جفت چشم/ هایی که دوخته شده بود / تکه ای از شب روی قلبش / به تندی میزد / بوق هایی طولانی / ترین روز سال / هایی که گذشت / پرنده ای از آسمان / آبی بود و فریاد میکشید / سیگاری را جنازه ی یک سوسک....

عدم کند شد.سوراخ پرواز کرد.هستی زنجیر هایش را محکم کرد.پسر بچه ای با چشم هایی سبز صدایش میکرد:..خانوم! خانوم!...گوشیتون زنگ میزنه...خانوم!...دست پسرک سیبی بود.قطار رد شد.موهایش را تکان داد.توهمی قرمز روی زمین ریخته بود.مرد ایستاد.


+محرم هم رسیده و مریدان مذکر حسین،خالکوبی ها و تتو های حماسی و انقلابی و عاشقانه ی خویش را تمدید کرده و ابروان را به زیبایی آراسته اند. و مریدان مونث حسین لوازم آرایشی خویش را کامل کرده و ساپورت مناسبی برای را ه رفتن کنار دسته دست و پا کرده اند...

بدرود فرمانده...

                                                                                           

48 سال قبل، در چنین روزهایی، مردی کشته شد...

چه! برای چه جنگیدی؟...

وقتی خانه نبودم ، پاییز حمله کرد...

 

اصلا شاید همین دل بستن است که آخرش اوقات آدم را تلخ میکند.که آدم را افسرده میکند.آدم هم که آدم نیست، نفهم است.هی توی ذهنش میگوید دل نمی بندم و می بندد. به آدم ها به جاها به بو ها به خیابان ها به حیوان ها...آخ حیوان ها!همان هایی که خیلی هایشان را به خیلی آدم ها ترجیح میدهم.همان موجوداتی که تظاهر نمیکنند.همان هایی که آروغ روشن فکری نمیزنند.همان هایی که انتظارات عجیب و غریب  از آدم ندارند.همان که پس از مدتی کشف نمیکنی که چقدر شخصیت پست و حقیری دارند!!همان هایی که زیرآبت را نمیزنند....همان حیوان هایی که اگر باهاشان دوست شوی کمی غذا ازت میخواهند و کمی مراقبت و محبت.به خاطر پول تورا نمیخواهند! به خاطر قیافه تورا نمیخواهند! و یا به خاطر موقعیت اجتماعی...!حیوان هایی که میتوانی بهشان بگویی چه مرگت است و همین که سعی نمیکنند بفهمند، آرامت میکند شاید!

تا اینجای زندگی ام حیوانات زیادی داشته ام.از گوساله و مرغ و خروس و اردک گرفته تا عقاب و سگ و خرگوش و قرقی....مخاطبان جانم، قدیمی هایشان، میدانند که یک خرگوش داشتم. یک خرگوش قهوه ای صحرایی به اسم راشل که قریب به شش سال داشتمش. و بعد لادن هم یکی سفیدش را خرید و اسمش را گذاشت شیلو و شدند 2 تا.راشل و شیلو.عشق های من...

و حالا ندارمشان.مادر و پدر گرامی به بهانه های مختلف هر دو را بردند تحویل دادند به یک خراب شده ای. وقتی که من خانه نبودم و توی یک خراب شده ی دیگر مشغول سروکله زدن با آدم های نفهم بودم....و حالا خرگوش ها نیستند.نیستند که وقتی قدم میزنم به پروپایم بپیچند. نیستند که دستم را لیس بزنند.نیستند و من به گربه های عوضی فحش نمیدهم.نیستند و من به بهانه  کاهو خریدن تا مهرگان نمیروم.نیستند و بغلشان نمیکنم.نیستند و من از بین سبزی ها دزدکی برایشان شوید کش نمیروم.نیستند و لانه ای که راشل توی باغچه ساخته بود متروک شده و گربه های حرامزاده عشوه کنان از آنجا رد میشوند.نیستند.نیستند و پاییز غیر قابل تحمل تر از همیشه است...

+به قول عارف : از عشق سگ ملامت عارف مکن که گفت/جز این به هرچه دست زدم جز ضرر نداشت....


شب نویس می نویسد...

                                                                         

 

و از همان روزی که ایزد توانا نظر بر مشتی خاک نمود و از روح خویشتن در آن دمید و  وی را صورتی و سیرتی عطا نمود و در وی گنجینه ی معرفتی قرار داد و قوه ی ادراکی که  او را توان فهم باشد و از  حقیقت کردگار این هستی در عجب باشد...ودر زمین کوه ها و بحر ها و نباتات را رام شده ی وی قرار دادو دشت هایی فراخ نمود و به آسمانها و ستارگانش سوگند یاد کرد که همانا اوست یگانه آفریننده ی هستی و حق تعالی...

و از عمق وجود خویشتن دریایی از عشق به مشتی خاک بخشید و آن را به حکمت و عنایت و رحمانیت خویش پرورش داد و در سینه ی گل ، دلی تعبیه کرد  و عشق خود را چون گوهری ارزنده در خزانه ای انباشته ، در قلب وی فرود آورد و انسان جان گرفت...و بر ملائکه فرمود که جملگی بر وی سجده نمایند و چنین نمودند که الحق  در عجب بودند از چنین معجزه ای که مشتی خاک َ آن چنین، این چنین گردیده و  عصاره ای گشته از وجود حضرت خالق ، و حق تعالی از هفتاد هزار معرفت خویش ، دریایی به وی ارزانی داشته و وی را چون درَی نفیس  از خویشتن خویش پرورده ...و بگذریم از اینکه ابلیس در مقابل انسان به زانو در نیامده و از این جهت از درگاه خداوندی رانده شده و کس برهانش نپرسید و حق تعالی از آفرینش وی هیچگاه آزرده نبود...

و انسان را توانا و دارای اراده قرار داد و  وی را فرمود که سپاس و ستایش حضرت عزو وجل را به جای آورد و  با مشاهده ی صورت هستی ، سیرت حق را به یاد آورد. و بر هستی او غایتی قرار داد و درونمایه ی غایتش را  معرفتی...و شب را مایه ی آرامش وی قرار داد و نیز خلوتگاه خود و مخلوقش. و در شب فضیلت هایی قرار داد که همه کس را توان یافتنش بودی ولی عده ی معدودی آن را یافتی....

و بر وی معرفتی  عطا نمود که وی را بر عالم روحانیت نیز یارای فهم باشد و تنهایی را خلق نمود و بر باطن مخلوقش قرار داد تا چندی بر عالم هستی و اسرار عوالم بالا تامل نماید و چون شرو ع به شناختن خالق نمود و در بحر معرفت وی شناور شد ، بیش از پیش مست گردید و به مقام روحانیت نائل شد. و چنان است سر آفرینش شراب عشق که هر چه انسان  از آن نوشید تشنه تر گردید و وی را یارای مقابله با آتش جان که در پی وصال به معشوق شعله ور تر شده ، نبودی. و انسا ن را توان فراغ از حق نبودی و چون پروانه ای که خواستار وصال به حقیقت شمع را باشد ، وجود خویش را به حقیقت وجود که الحق، حق ترین است تسلیم نمود و از نظر ها فنا گردید. و این چنین انسان زاده شد....

+شب نویس نامه ! یا مناجات ها ی خواجه شب نویس

به کدامین هنر پناه برم امشب..



به کدامین هنر پناه برم امشب...

امشب  که ماه هم پوزخند زنان رد میشود از خیالاتم و زلف ها یش سیمی شده بر تن سازم و  ...امشب که شب ترین شب است و شب ها مرا پناهی جز هنر نیست ..به کدامین هنر پناه برم امشب...

شبی که پنهان شده پشت هر پرده ی سازم و بوف های شلخته که جیغ/ میکشند سیگار را روی سیم های سازم و ناخن های سیاهم  چه ناکوک سرفه میکنند و کوک هایی که پیچانده است آنهارا دستی ناوارد به غم و به کدامین هنر پناه برم امشب...

امشب که عنکبوت هایی روشنفکر میرقصند روی قلمم و تار تنیده میشود و چه روشن شده سیاهی قلمم و...به کدامین هنر پناه برم امشب...


+میترسم از اینکه فکر کنم " نه بابا! اونجوریا هم نیست! " چون زندگی ثابت میکند دقیقا همون جوریاست.و میترسم فکر کنم که " آره بابا ! همینجوریه "چون زندگی ثابت میکند اونجوریام نیست!