☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

اشک هایت را پاک کن ترلان...

            

یوحنا ! کوک کن کمانچه ات را که ترلان، عروس بلند بالای ایل چون ماه شب چهارده می آید... آرشه ات را از یال های نقره فام سمند ترلان که دُرسا نام باشد ، بساز و مسحور کن عالمیان را با نوای کمانچه ات که عروس همچون سرو ایل می آید.زنان ایل! از چشمه ها آب آورید و حنا را آماده کنید که بر دست های چون گلبرگ ترلان گذارید و دف هایتان را بگویید که از عمق جان فریاد برآورند که ترلان ، عروس سپید روی ایل می آید. کودکان را بگویید که نقل و نبات بر سر تک سوار ریزندو دخترانتان را نیز، که لباس زیبا بر تن کنند و پارچه ی دامن عروس را بگیرند که ترلان ، عروس تنهای ایل، چون فرشته های اهورایی می آید. دهلچی را سیر شرابش بدهید و بیوه هارا  بگویید که لباس سیه از تن درآورند که عروس سیه موی ایل می آید. پیر زنان را بگویید که سرمه کشند و چارقد های پولکین عروسی شان را سر کنند و بر تور سفید عروس که چون ابر نازکیست مقابل ماه ، بوسه زنند که ترلان ، عروس طناز ایل می آید. انوشیروان را بگویید انارها تر کرده و بر سر راه بچیند و تیهو را نیز ، که مروارید های زلف عروس را از گنجه بیرون آورد که ترلان ، عروس دُردانه ی ایل می آید.یوحنا ! کوک کن کمانچه ات را و تیر های چادر را بالا تر بگذار، که ترلان ،عروس بلند بالای ایل، تنها می آید...

+خط آخر را با الهام از کتاب "تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران" نوشته ی "جی.دی.سلینجر" نوشته ام...


دوست داشتم وحشی باشم...یک وحشی واقعی

خب ...راستش را بخواهید ابتدایی که بودیم یک هفته قبل از 22 بهمن هرچه معاون و معلم داشتیم میریختند  توی کلاسمان و هی تهدید پشت تهدید که اگر برای هفته ی بعد روزنامه دیواری درست نکنید مادرتان را میخواهیم و چه میدانم پرونده تان را میدهیم زیر بغل تان و این حرف ها.و از همان روز یک دلهره ی عجیب در من جان میگرفت و بزرگتر و بزرگتر میشد.نه اینکه بچه ی ترسویی بوده باشم.اما از اینکه مامان را بکشند مدرسه وحشت داشتم. من بچه مثبت درسخوانی بودم که احساسات شورشی را در خودم سرکوب میکردم. یک بار هم نشد جلوی مدیر قد علم کنم و داد  بزنم  که من یکی دوست ندارم از این روزنامه های مزخرف  بی سر و ته درست کنم.هر غلطی هم دلتان خواست بکنید...نه هیچ وقت نمیتوانستم.چون پای مامان می آمد و سط . مامان هیچ وقت عادت نداشت راجع به دخترش توی مدرسه بد بگویند.همه ی معلم ها جلوی مامان ماچم میکردند و میگفتند که بچه ی گوگولی و نانازی هستم که حرف گوش میدهم.و مثل یک سری ها "وحشی" نیستم که حرف توی کله م نرود و کار خودم را بکنم.و من چقدر دوست داشتم یکی از آن وحشی های مذکور باشم.وحشی ای که نگران روزنامه دیواری 22 بهمنش نباشد.وحشی ای که نگران اتوی لباسش نباشد.وحشی ای که حرف توی دلش  نماند...

روزنامه دیواری هایمان گروهی بود. بچه ها خانه ی یکی جمع میشدند و با هم درست میکردند.اما مامان نمیگذاشت بروم خانه ی شیوا.چون یک داداش بزرگتر داشت که صبح تا شب توی کوچه ها ول بود.خانه ی مریم  هم نمیشد بروم. چرا؟ نمیدانم.آخرش هم بچه های گروه غر میزدند. و مجبور میشدم یک روزنامه ی تکی درست کنم. سر بسم الله نوشتنش  که  قطعا از فاکتور های زیبایی بود همیشه ی خدا مشکل داشتم.و همچنین سر اینکه بخش جک و بخش جدول و کاریکلماتور  و این چرندیات را با چه مزخرفاتی پر کنم. عکس امام را از کجا گیر بیاورم و بچسبانم بالایش. میشد از صفحه ی اول یکی از کتاب ها قیچی کنم اما نه...آن کار وحشی ها بود. من وحشی نبودم.

یک صبح تا شب پای روزنامه دیواری بودم. با گریه. با فحش. با دلهره.یک کتاب تاریخ میگذاشتم جلوم و نوشته هایش را کپی میکردم توی روزنامه ام.و وسطش هم خودکار را زمین میگذاشتم و توی دستمال فین میکردم و نفرتم از کسی به اسم امام بیشتر میشد. و بیشتر از همه ی اوقات دلم میخواست که یک عدد وحشی باشم. وحشی هایی که از اواسط بهمن به بعد نفرت و دلهره تمام وجودشان را پر نمیکرد. وحشی هایی که  پس از انجام وحشی بازی هایشان،حالا با خیال راحت خواب بودند. حالا که اشک مرا امان نمیداد...

"آقایونی که از اداره میان".روزنامه هایمان را بیشتر به خاطرکسانی که نامشان "آقایونی که از اداره میان" بود درست میکردیم. و آن آقایون آقاهای گردن کلفتی بودند که کت و شلوار تنشان بود و مدیر باهمه ی ابهتش پیششان به بدبخت ترین موجود دنیا تبدیل میشد که عاشق همه ی بچه ها بود و آن روزی که "آقایونی که از اداره میان" می آمدند وحشی ها هر کاری که می کردند مدیر کارشان نداشت و جلوی آقایون ماچشان هم میکرد حتی. برای اینکه نشان دهد خیلی بامحبت است و هیچ وقت لای انگشت وحشی ها خودکار نمیگذارد. هیچ وقت گوششان را تا سر حد کنده شدن نمیکشد..." آقایونی که از اداره میان" با اخم یک نیم نگاهی به روزنامه دیواری ها می انداختند و می رفتند. و برایشان مهم نبود که روزنامه دیواری کسی این وسط است که شب را به خاطرش گریه کرده.در حال نوشتن جک هایش گریه کرده. وقت لوله کردنش گریه کرده. و به اندازه ی تمام دنیا از کسی به اسم امام بدش آمده...کسی که همیشه دوست داشته وحشی باشد. از همان وحشی هایی که از هیچ چیز نمی ترسیدند. از آن وحشی هایی که نایلون پفک را جلوی دفتر مدیر ، بدون ترس، می ترکاندند. همان هایی که وقتی سر صف کتک میخوردند مثل بدبخت ها  آرام شاش نمیکردند توی شلوارشان...

بالاخره درستش کردم.با بدبختی فراوان.پست هایی در روزهای آتی خواهم گذاشت.ممنون که کافه ام را تنها نگذاشته اید...

دارد حالم را بهم میزند این لایف استایل...یک هفته ست هیچ غلطی نکردم.هیچ غلطی.فقط مثل بدبخت ها یک گوشه نشسته ام.درست مثل بدبخت ها.پست طولانی تر از این هم نمیشود بگذارم. بلاگ اسکای شاش میکند رویش و تحویلم میدهد.

تف توی ذاتت بلاگ اسکای که سه ساعت است میخواهم بنویسم و خالی شوم و نمیگذاری. هی حرف از خطای لعنتی در ذخیره ی خودکار لعنتی ترت میزنی. شاشیدم به تو و بقیه ی سرویس های کوفتی توی این دنیای کوفتی تر

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم...

                                                                  

یک عصر زمستانی بود. از آنهایی که خیلی به آدم نمی چسبد. از آنهایی که فکر میکنی محال ممکن است  یک اتفاق خوب بیفتد.از آنهایی که هی توهم میزنی.هی دلت میگیرد.هی میخواهی داد بزنی...سازم را گرفته بودم توی دستم و سم اسمیت با آن صدای زیرش،مثل بلبل های کمیاب آمازونی، توی گوشم جیغ میزد. ایستادم. دکمه های پالتوم را باز کردم.کلاه کجم را کج تر کردم و بند پوتین هایم را سفت تر.چرا؟ نمیدانم...

رفتم بالای پل.ایستادم و به ته اتوبان نگاه کردم. هزاران هزار ماشین در حال محو شدن بودند. انگار که مستقیم میروند به عدم و دیگر هیچ وقت نمی بینیشان. حتی اگر از یکیشان خوشت بیاید...روی پل یک معتاد خواب بود.زیر پل ، پشت کانتینر های پلیس یک عشق به شکل بوسه فرانسوی  عمیق بین دو نفر درحال جریان یافتن بود.بین آن همه قوطی رانی ودلستر و روغن موتوری که به دیوار پاشیده بود و یقینا بوی شاش هم میداد آنجا.همیشه پشت شهر های قشنگ اینطوری است.هی غرق تر می شدند.غرق تر و غرق تر...

راه افتادم. کمی به تناسخ فکر کردم.و به چیزی متفاوت تر از تناسخ.به اینکه قبل تر ها چه بوده ام؟شاید پرز یکی از فرش های گرانبهای اتاق خواب ناپلئون n ام.که با معشوقه ش روی آن میرقصید.شاید رگ پای یک مرد مکزیکی همیشه مست بوده ام. یا بستنی آب شده ی یک بچه ی یتیم.یا تار موی یک زن روس که تازه کارت زردش را گرفته بود. یا مروارید یک تسبیح در خانه ای که همه ی اعضایش بهایی بودند.یا شاید یک حس بودم. حس آدولف هیتلر بودم، آن زمانی که آدم هارا مثل پشه میکشت. یا شاید یک تیغ خودکشی بودم. یا خونی بودم که روی ریل قطار پاشیده و متعلق به دختریست که عاشق ماه بود و پنج تا انگشتر توی انگشتانش میکرد...

رسیدم زیر پل. همان زیر گذر تاریکی که عاشقشم. همانی که آرزو می کنم یک زمستان سرد، دو طرفش را با سنگ های  بزرگ مسدود کنم تا گرگ ها حمله نکنند و کولاک مرا نکشد. ویک آتش وسط غار خودساخته ام  روشن کنم و با او ، بله با خود او ، تانگو برقصم. و هرچند ثانیه یک بار دو آتش سبز جلوی چشمم بلرزد.......

یک پسر نشسته بود و سه تار میزد.موهایش بلند بود و تیپ هنری داشت.یک قطعه از ذوالفنون میزد. مرا از دنیای خود ساخته ام بیرون کشید.....ایستادم کنارش. خارق العاده میزد.دست هایش به نرمی روی دسته ی ساز در حال رقصیدن بود.نگاهش به من افتاد. به ساز توی دستم نگاه کرد و لبخند زد.لبخند زدم. از مرکز زمین قلاب هایی به لباسم آویزان میشد و مرابه سمت پایین میکشید.مولکول های هوا دست درآورده بودند و شانه هایم را فشار میدادند تا بنشینم. انگار جیب هام پر از سنگ میشدند تا بنشینم.یک سنگ ، دوسنگ ، سه سنگ،...نشستم.پسر نگاهم کرد. وسط بیات ترک بود.نفهمیدم کی سازم را درآوردم اما کاورش کنار دیوار بود.ساز به دست داشتم نگاهش می کردم.قطعه که تمام شد مکث کرد:" _ میخوای بزنی؟ _ آره..._میکروفون داری؟ _نه._بیا..."یک میکروفون کوچک داد دستم.با تردید گرفتمش و وصل کردم به سه تارم. برای دست گرمی یک هفت ضربی زدم...

"_فوق العاده میزنی! عاشقانه میزنی..._ ممنون..._ مجلس افروز رو بلدی؟_ آره _بزنیم؟_بزنیم..."مجلس افروز را زدیم.مردم می ایستادند و نگاه میکردند. و خیلی ها جلو می آمدند و پول میگذاشتند توی کاور سه تار او.تعداد آدم هایی که پول می دادند بیشتر شده بود. بعد از مجلس افروز گفتم :"_مردم بیشتر آهنگای عامیانه و قطعات فولکوریک دوست دارن.بیشتر باهاشون خاطره دارن. امشب در سر شوری دارم رو بلدی؟ _آره.بزنیم..."امشب در سر شوری دارم ، امشب در دل نوری دارم. باز امشب در اووووج آسمانم...اشک توی چشم هایم جمع شده بود.شاید هم میریخت روی پالتوم. اطرافم را حس نمیکردم.حس میکردم نشسته ام توی یک کویر بی سرو ته و ساز میزنم. به انگشتانم فکر نمیکردم. مطمئن بودم اشتباه نمیکنند.حتی اگر من اشتباه کنم...یک چیزی هی از درونم اوج می گرفت. یک چیزی هی پرواز میکرد. هی به معراج می رفت....

آهنگ تمام شد.کاورش پرشده بود. تویش چند تا تراول پنجاه هزاری هم بود حتی...داشت دیر میشد. باید می رفتم خانه. باید دراز میکشیدم و روی اعتقاداتم راجع به زندگی کار میکردم.باید به خودم می فهماندم که زندگی گاهی وفتها می تواند خارق العاده باشد. باید یک کم برای خودم گریه میکردم.باید شعرم را کامل میکردم....اشک هایم را پاک کردم و سه تارم را گذاشتم توی کاورش. گفت: " _می رین؟_ آره..._ اینا رو نصف نصفیم ها..." و اشاره کرد به کاورش. گفتم: نه...لبخند زد. "_ راستی اسمتون رو نگفتین..._من...من شب نویسم . یا شبزده. یا یه چیزی تو این مایه ها..._ چه جالب ! من رضام..." لبخند زدم.گفت :"_ به هر حال امروزو هیچ وقت فراموش نمیکنم خانوم شب نویس. یا شبزده. یا یه چیزی تو اون مایه ها..._ منم همینطور..."راه افتادم. ایستاده بودو نگاهم میکرد.برایش دست تکان دادم و از آنجا آمدم بیرون.دوباره قطعه ای از ذوالفنون نواخته شد اما به سرعت قطع شد. مثل اینکه یک نفر در گوش نوازنده گفته باشد : "مردم بیشتر آهنگای عامیانه و قطعات فولکوریک دوست دارن.بیشتر باهاشون خاطره دارن...." به سوی تو شروع شد به نواخته شدن.زندگی بهتر شده بود...



یادش بخیر...

                               

نامه ی سپیده ، مبصر کلاس ، به من...اواخر دوم ابتدایی



دو تا کلاغ پریده به قصه های جدا...سه شنبه را سپریدن به هیچ جای کجا

به گمانم یک سه شنبه ی یخ زده ی پاییزی بود

از ان لعنتی هایش...که قادر است آدم را بکشد...

دست هایت را گذاشتی توی جیب پالتوت و دور شدی

و از بخارهای دهانت کل جهان مه گرفت

به گمانم از همان سه شنبه بود که

تمام مرد های پالتو پوش شهر...توبودی...

دکتر...آخ دکتر!

                                             عکسی یافت نشد


حال ما هم بد نیست دکتر. حال شما چطور است؟خوب بهت می رسند؟ غذاهایت را دوست داری؟ آن تو خیلی درد دارد دکتر...میدانم...این بیرون هم خبری نیست.ما هم نفس می کشیم. اینجا هم همه سا کتیم دکتر.دیگر حوصله ی فریاد نداریم.به گلدان هایمان آب نمی دهیم. آواز هم نمی خوانیم. گران می خریم و صدایمان هم در نمی آید.کمرمان خمیده و همچنان پژمرده راه می رویم و جان می کنیم.آرزو هامان کوچک شده اند دکتر.گاها هم هیچ آرزویی نداریم. اینجا هیچ کس به انچه که میخواهد نمیرسد دکتر.نمیدانم کجای کار می لنگد.هی بد می آوریم دکتر.آدم های خسته ای شده ایم دکتر...آدم هایی شده ایم که ابدا مثل قبل از مرگ نمی ترسیم. حتی دوستش هم داریم و کم نیستند شب هایی که آرزو می کنیم بیاید سراغمان.رغبت مان  را برای تغییر دادن شرایط مزخرفی که داخلش هستیم از دست داده ایم دکتر. گاهی انتظارات بیجایی داریم دکتر. مثلا انتظار یک معجزک از سمت خدایی که به شک افتاده ایم در بودنش به کرات...

اینجا بچه ها هم خیلی زود پیر میشوند دکتر...یک عده ای هم پیدا شده اند که فقط میخندند دکتر.نه اینکه درد نداشته باشند اما به درد ها هم میخندند.وقتی تحقیر می شوند می خندند.همدیگر را می شکنند و می خندند.از بدبختی ها جک می سازند و می خندند. به چیز های گریه دار می خندند.فحش می دهند و میخندند.یقین دارم یک جای کار می لنگد دکتر.وگرنه اینقدر بدبخت نمی شدیم.

راستی دکتر! آنجا هم شعر میگویی؟نبینم طبع شعرت پژمرده شود دکتر.مرا شعر های شما زنده نگه داشته.گمان میکنم خودت را هم نیز...ما هم کم و بیش شعر میگوییم دکتر. برای دل خودمان و برای چند تا آدم دلی.به فکر چاپشان نیستیم دکتر. از اینکه نصف عمرمان را توی یک چهار دیواری باشیم می ترسیم.عمرهامان به اندازه ی کافی کوتاه شده اند دکتر. بحثهای فلسفی مان نیمه تمام رها می شوند. آنقدر خسته ایم که حوصله ی تمام کردن و نتیجه گرفتن ازش را نداریم دکتر. و البته دوست نداریم به آن نتیجه که باید، برسیم.همه مان می دانیمش دکتر. نمیخواهیم بار دیگر اثباتش کنیم.رابطه هامان هم به درد نخور شده اند دکتر.هیچ کس را آن طور که باید دوست نداریم . همان هایی را هم که دوست داریم فرت و فرت می رنجانیم دکتر.

اینجا آدم های کمی در رابطه با استعدادشان کار میکنند دکتر.اینجا موزیسین ها کارمندند و نقاش ها بازاریاب. و بی کار تر از شاعر ها وجود ندارددکتر.هنرمند ها دستفروش های قهاری شده اند... بیشتر آدم های فوق العاده یا همبندی شمایند، یا از مرز های گربه ی نشسته خارج می شوند، یا هفته ی بعد قرار است اعدام شوند، یا دارند گوشه ی خانه شان می پوسند دکتر.همه مان خسته ایم دکتر. همه امید های کمی داریم دکتر. همه جواب رد زیاد شنیده ایم دکتر...

منتظرت میمانیم و شب هایمان را با شعر هایت پر می کنیم دکتر...اولین کسی خواهم بود که به آغوش می کشمت...

نقطه نقطه تا عدم

                                                                 


بند پوتین هایش را محکم بست و موزیک را پلی کرد و راه افتاد.توی هوایی که شامل کل جدول مندلیف میشد.(( خانم اجازه! من برای ستون اول جدول رمز درآوردم: هی لیلا ناز کرد، رامبد سوسول فرار کرد..._گم شو از کلاس من بیرون)) دست در جیب و هندزفری در گوش و سر توی یقه. و توی هندزفری اش مدرن تاکینگ قصد داشت برادر لویی را وادار کند تا دست از سر دختره بردارد...

Brother Louie, Louie, Louie...Oh, she's only looking to me...Oh, let it Louie...She's undercover

دکتر گفته بود چی حالتو خوب میکنه؟ گفته بود: یکیش موزیکه.سوار اتوبوس شد و منتظر ماند تا درش بسته شود و بعد بنشیند.دکتر می دانست وسواس شدیدی روی در دارد.پرسیده بود نمیخوای این وسواسو تموم کنی؟ جواب شنیده بود:نه...اتوبوس خلوت بود و بیرون پر از ماشین های تک سرنشین که راننده هایش ماسک های فیلتر دار زده بودند.این ماسک ها را دوست نداشت.یاد رادیواکتیو می افتاد.یاد کتابی که سال ها پیش خوانده بود و در آن یانابرتا در یک شهر رادیواکتیو زده(!) زندگی میکرد...(( سوگند به رودهای خروشان و بچه گرگ های گریان و تفکرات آویزان َانسان های بی کس))...یک زن معتاد سوار شد و شروع کرد به حرف زدن با خودش.حالا جان لنون میخواند...

No hell below us...Above us only sky...

رسید.پیاده شد.راننده در را نبسته حرکت کرد.داد زد: آقا درو ببند! راننده با تعجب در را بست. ...یک پسر به او تنه زد.یک کولی داشت روی زمین میخزید.یک دست و یک سر و یک تن بی مصرف داشت. و یک نفر با پالتوی پوست و بوت مارک از ماشین پیاده میشد. با خودش گفت : خدایی نیست...

Nothing to kill or die for...And no religion too...

((ابر ها هجوم می آوردند.حیوانات  فرار می کردند.درخت ها از ریشه بیرون می آمدند و پرواز می کردند.انسان های کوچک ِ  َّضعیف َِِِبی اختیار ، جیغ میزدند.نقطه  نقطه تا عدم......)) ایستاده بود و بساط دست فروش ها را می دید.یک گردنبند دید.با علامت انگشت وسط.یک میلگرد از دیوار بیرون زده بود.تصمیم گرفت خودش را با آن به سیخ بکشد.قلبش را فرو کند و داستان را تمام کند.میلگرد تیز نبود. دکتر گفته بود به مرگ فکر نکن.تو آدم فوق العاده ای هستی.شاید فوق العاده ترین آدمی که دیدم...و در جواب پوزخند دیده بود...دختر ها و پسر های شاد و بی هدف ، با هم ذرت مکزیکی می خوردند و مندلیف تنفس میکردند.((خب بچه ها! گوش کنید! ستون اول جدول مربوط به فلزهای قلیاییه.دومی قلیایی خاکی. سه تا دوازده عناصر واسطه.سیزده تا هجده عناصر دسته ی p.بهش میگن جدول مندلیف..._ خانم اجازه؟_خفه شو...)) دختر بچه ها و پسربچه ها خوش بودند.((آدم به سینه ی حوا نگاه میکرد و حوا به قلب ِ توی سینه ی آدم...)) دست هایشان را داده بودند به هم و به ترک دیوار هم می خندیدند حتی ..((آدم دست حوا را گرفت.حوا تکه ای وجود آدم را...)) 

رفت توی کتابفروشی.حالا آرامش داشت.نشست روی زمین، بین قفسه هایی که دوست داشت. و گوشش را گرفت و چشم هایش را بست.کتابها به او انرژی می دادند.دکتر پرسیده بود چی حالتو خوب میکنه؟ شنیده بود: یکیش کتابه...(( کتاب ها به هوا پرتاب می شدند و روی شاخ گوزن ها فرود می آمدند...درخت های  کنار کوه میسوختند...سیل به دریا هم سرایت کرده بود.کل دریا را داشت با خودش می برد.توی دریا یک انگشتر سبز افتاده بود. میخواست جیییغ بزند...)) چشم هایش را باز کرد. اد شیران توی گوشش زمزمه می کرد...

I see fire beside the mountain...I see fire buning trees...

یک کتاب گرفته بود توی دستش.فعلا پولش به همان می رسید. به دیگری ها قول داد که دفعه ی بعد آنها را می خرد.کتابها برایش دست تکان دادند.کتابها انگشت وسط نداشتند...آمد بیرون.نامجو داد میزد: ((گفتا من آن ترنجم...کاندر جهان نگنجم..))...کتابش را بغل کرد.باران می بارید.((بچه ها! باران اسیدی  خیلی خطرناکه. هم واسه آدما هم واسه ساختمونا و درختا و خلاصه همه چی..._ خانوم اجازه! من زیر بارون اسیدی شاعر شدم..._ خفه شو...))خبری از دخترک ها و پسرک ها نبود. چند ظرف ذرت مکزیکی  نصفه نیمه روی زمین افتاده بود و باران اسیدی رویشان می بارید. گشت داشت با کتک دختر ها و پسرها را میکرد توی ماشین.به رژ دختر گیر داد.((سوگند به رژ های آغشته به سرب)) ((بچه ها ! علامت سربpb هست))..به ریش پسر گیر داد...((داعشی َِپدر سگ))...الان زنگ میزنم به خونواده هاتون...((تیتر اول روزنامه: مادری مذهبی پشت تلفن سکته کرد)) از میانشان گذشت.دکتر گفته بودبرات آلپرازولام می نویسم...همان جا بقیه ی شعرش را گفته بود:" چون خسته بودم  از تمام شهر از مردم/از گریه های بی صدا در کوچه ی هفتم/از آلپرازولام های مرده در مشتم/ از هق هق حوا برای  خوشه ای گندم...و حالا یک دختر داشت از یک کوچه ی خلوت رد میشد.نامجو داد می زد.فقط داد میزد...