☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

دکتر شما که درد مرا درک میکنید/دکتر شما که..آخ...شما که..که دکترید...!

                                                       عکسی یافت نشد...

خوب شد رفتی دکتر.اینجا جای تو نبود.آنجا فکر کنم تو را بهتر بفهمند. میدانم که احتمال دارد کتاب هایت را آنجا چاپ کنی. کار خوبی میکنی. اینجا به شعر بها نمی دهند. شاعر بودن را کار احمقانه ای میدانند و شاعر ها را بی کار ترین موجودات زمین...مثل مامان که در دورانی وقتی می فهمید شعر میگویم؛ میگفت مگه تو درس نداری؟! .میدانم آنجا هم بهشت نیست ولی خب...

با تو صادقم دکتر.حالم خوب نیست و میدانی چرا.گمان میکنم حال هیچکس خوب نیست دکتر. تا آنجا که یادم می آید امسال باید اولین عیدی باشد که در وطنت نیستی.در وطن هم خبری نیست دکتر.خیابان ها شلوغ اند. توی تنگ های کنار خیابان ماهی های بدبخت شنا می کنند.پول، دست یک سری آدم های خاص است.نوازنده های قهار، کنار خیابان گدایی میکنند. دست کمتر کسی کیسه ی خرید است.آجیل ها در مغازه ها دست نخورده اند.بعید می دانم خیلی هم دست بخورند دکتر!باباهای کمی هستند که عید را دوست داشته باشند هنوز...اینجا برای ممنوع کردن سگ گردانی توی مجلس جلسه تشکیل می دهند دکتر! به خاطر این است که تمام مشکلات اساسی وطن حل شده و حالا عالیجنابان دارند به آن ریزه میزه هایش میپردازند که وضعیت گل و بلبل موجود در جامعه به سبزه نیز آراسته شود! اگر به اینها بگویی که به ولله سگ ها شرف دارند به بعضی آدم ها ، آدم را از غده  ی هیپوفیزش دار میرنند. هنوز یادم نرفته که دایی مهسا که داشت فوق لیسانس برقش را می گرفت ، در بعد از ظهر یک روز کاری ، در مکانی که بغلش تابلوی کارگران مشغول کارند گذاشته بودند ، از بالای داربست افتاد و یک میلگرد از شکمش رفت تو و از آن طرفش در آمد و در جا مرد. حالا اینکه فوق لیسانس برق بالای داربست چه میکرده الله اعلم!! الان مشکل ما کنسرت های موسیقی توی دانشگاه هاست که به حول قوه ی الهی عزیزان دست به کار شده و ممنوعش کردند.دانشگاه که جای این قرتی بازی ها نیست!

استادهای قهاری شده ایم در پاک کردن صورت مسئله، دکتر...گاهی حس میکنم مردم کوچه و بازار همین الان همگی دارند از تماشای یک  فیلم سوپر درجه یک بر میگردند.به قدری که حشری اند و انگار از هر فرصتی که دستشان می آید میخواهند استفاده کنند.همه شاید مقصریم دکتر. من میتوانم مقصر بودن بشریت را به بشریت اثبات کنم اما نمیتوانم یک نفر را از مقصر بودن تبرئه کنم....سن فاحشگی به 12 سال هم رسید و سریع با خفه کردن آمارگیر ها صورت مسئله پاک شد.از جنبه ی شغلی این عمل خیلی کم شده دکتر!! خیلی از فاحشه ها پول هم نمی گیرند حتی که مثلا بخواهیم کارشان را توجیح کنیم! نمیدانم مونث های این سرزمین چرا به این حد رسیده اند. نمیدانم مذکر های این سرزمین چرا به این حد رسیده اند.من خیلی حرف قلمبه زدن بلد نیستم دکتر.تحلیلگر مسائل اجتماعی یا سیاست مدار یا آدم حسابی هم نیستم.فقط دارم توی مرز های یک گربه ی نشسته زندگی میکنم و  تا حد زیادی به خودم حق میدهم که وقتی می بینم رابطه ی جنسی و مسائل پیرامون آن در 99 درصد مواقع حرف اول هم نگویم، حرف دوم یا سوم را قطعا میزند ، وقتی می بینم روان کمتر کسی تا حدی سالم است ، وقتی آدم های با اراده برای همیشه مرده اند ، بگویم که جامعه ی مریضی هستیم.که ناخوشیم. که اگر شکل و شمایل  غالبا شیک قضیه را در نظر نگیریم ، باطن همه چیزمان درد دارد. انگار که وسط درد به دنیا آمده باشیم. وسط آدم هایی که امید شان را نه فقط به مقطعی که درآن هستند ، بلکه به زندگی از دست داده اند...

بگذریم دکتر...ببخش که هی درد می نویسم.فعلا دستم برای نوشتن از چیز های دیگر فلج است. منتظر شعر های جدیدت هستم دکتر. با جان و دل...

دوستی که بیست بار پیغام دادی که انتظار داشتم واسه روز زن فمنیستی بنویسی!!  واین حرفها آن هم با لحنی به زعم من تمسخر آمیز! عرضم به حضور شما که بنده نه فمنیستم که فمینیست و مسائل پیرامونش را به گه کشیده اند، و نه وظیفه ی خودم میدانم که راجع به چیزی حتما اظهار نظر کنم ، و نه دوست دارم اعتقادات قلبی خودم در مورد یک سری مسائل را توی دنیایی چنین بی اعتبار ،داد بزنم.  و متاسف میشوم از اینکه چنان بدبخت شده ایم که یک آدمی که چند صفحه از چند کتاب در باره ی حقوق  زن جویده و چند تا کلمه ی قلمبه سلمبه یاد گرفته ، ادعای دفاع از حقوق زن میکند و آروغ فمینیستی می زند! و باز هم متاسف میشوم که چرا اسم روز زن که می آید باید رگ غیرتمان عودکند و حتما دست به قلم شویم و حرف های حماسی از خودمان ترشح کنیم؟! به جای آن مثلا اگر خیلی ادعایمان میشود، بیاییم دو خط مطلب راجع به زن هایی که با کارهایشان میلیون ها آدم را شگفت زده کرد بخوانیم! امیدوارم شما هم جوابت را گرفته باشی عزیزدل. اگر هم نگرفتی به من مربوط نمیشود. من خودم را برای قانع کردن شما جر نخواهم داد.

سپس یکشنبه ای آمد که تو برای یافتن من آمدی...

                                      

یک، دو ، سه ، چهار ، پنج تا انگشتر کردم توی انگشتم.من عاشق انگشتر نیستم، دیوانه ی انگشترم.همانطور که دیوانه ی ماه و گوجه سبز و جیپ هستم.راه افتادم به مقصد َ...مقصد َ ...نمیدانم. دلم میخواست بروم جلوی باغ سیب و جولان عارفانه بدهم. اما از جایی که از نظر پدر و مادر گرامی من ، باغ سیب مقصد محسوب نمیشود و جولان عارفانه هم  کار مزخرفی است گفتم که می روم کتابخانه.واقعا هم میخواستم بروم.به محض اینکه پایم را گذاشتم بیرون اد شیران را پلی کردم و گذاشتم هر چقدر که می خواهد صدایش را برایم نازک کند.اوه نه ببخشید...کسی که صدایش را نازک میکند سم اسمیت است.همان بلبل بی پدر آمازونی .که وقتی فهمیدم همجنسگراست قیافه ام یک طوری شد.مثل اینکه مثلا قره قروت خورده باشم.اگر قره قروت نخورده اید توصیه میکنم حتما امتحانش کنید. و در حین خوردنش  از خودتان عکس بگیرید و به همه نشانش بدهید و بگویید: این منم.داشتم قره قروت می خوردم. یا اینکه عکستان را نگه دارید و چند سال دیگر  نگاهش کنید و با خودتان بگوییدکه : عه! این منم! داشتم قره قروت می خوردم!

اصلا نفهمیدم کی رسیدم باغ سیب. انتهای هندزفری ام را از توی دهن بچه ای که پیشم نشسته بود درآوردم و پیاده شدم.پناه بر ریش مرلین!! باورم نمیشد!! تمام تبلیغات را از روی نرده هایش کنده بودند! خدا حفظ کند شهردار کرج را.باید بروم دستش را ببوسم و بپرسم که از کجا میداند من روی باغ سیب غیرت دارم؟ و بعد هم خواهش کنم آن آقایی را که همیشه روی پل هوایی نزدیک گلشهر میخوابد را بیدار کند و یک جای دیگر بخواباند. چون من هر دفعه که از آنجا رد می شوم مثل داگ میترسم که نکند الان یک دست از زیر پتو دربیاید و پاچه ام را بگیرد...

امینم را که مثل موتور جت روغن کاری شده توی گوشم میخواند ساکت کردم و از شدت خجستگی یک امید جهان پلی کردم : اااااامید جهان...جومه نارنجی رخساره نارنجی ، بیا در کنار ما آی جومه نارنجی....حتی پشت یک درخت ایستادم و کمی قر دادم. چند تا پسر بچه مرا در آن حال دیدند.توی دستشان از آن بمب هایی بود که ناکازاکی را با خاک یکسان کرد.داشتند نگاهم میکردند. ولی خب آنقدری عالق و بالغ نبودند که به نگاهشان اهمیت دهم. از باغ سیب دور شدم...

Gloomy sunday را پلی کردم.چندروزیست پدر این آهنگ را درآورده ام.داشت میخواند و داشتم به راه آهن نزدیک میشدم.قطار می آمد.نزدیکتر شدم.نزدیک ترو نزدیک تر و نزدیک تر و نزدیک تر......به خودم آمدم.کنار کشیدم و موزیک را خفه کردم.راه آهن همینطوری خالی مرا تحریک میکند چه برسد به اینکه گالاس لعنتی هم توی گوشم داد بزند :  They bore me to church and I left you behind me....خدا لعنتت کند گالاس.قطار از بیخ گوشم گذشت احمق.و قبل تر از تو خدا ، کالمر ،آن مجارستانی دیوانه را لعنت کند. اصلا خدا هر دوتان را با هم لعنت کند.شما که ندیدید قطار از بیخ گوشم گذشت.اگر می رفتم زیرش خونم را کی پاک میکرد؟ اصلا خدا لعنت کند سازنده ی قطار را، که یک طوری آن را ساخته  و یک صدایی  به بوقش بخشیده که آدم دوست دارد پرواز کنان خودش را پرت کند زیرش و صدای خرد شدن استخوان ها با بوقش یکی شود...

رفتم کتابخانه تا کتابهای ندا را پس بدهم.اسم یکی از کتابها اگر اشتباه نکنم،...نمیدانم. یک چیزی در مایه های "در دل را بگشا" بود.یا درددل را بگشا. یا دل را بگشا.یا آن بی صاحاب را بگشا.هیچ وقت از این کتاب ها خوشم نیامده.همه شان میخواهند به آدم بقبولانند که به هر چیزی و هر کسی بخواهی میتوانی برسی.حالیشان نمیشود که بعضی ها دست نیافتنی اند...یا اینکه میگویند آن قدر به چیز هایی که دوست داری فکر کن که جانت درآید. و این گونه مزخرفات.تا حالا هیچ کتابی به اسم"اگر با دیدن قطار به شدت تحریک شدیم که خودمان را جلویش پرت کنیم ، چه کنیم؟" چاپ نشده. یا مثلا" چگونه تاثیر Gloomy sunday را از ذهنمان بزداییم؟". بعله. هیچ وقت به این آدم ها اهمیت داده نمی شود.اما تا دلتان بخواهد کتاب در مورد یک شبه پولدار شدن ، جذاب بودن ، سر مردم را کلاه گذاشتن ، شوهر کردن ، زن گرفتن ، بچه پوشک کردن ، نازک دوزی کردن ، موشک کاغذی درست کردن ، آموزش صحیح یاددادن جیش کردن به بچه  وجود دارد. خانم کتاب دار زل زد به چشم هایم.زل زدم به چشم هایش.با یک لحن مرموز پرسید: دیر کرد داره؟ مثل اینکه بخواهد در یک شب بارانی یقه ی پالتوش را بدهد بالا و سیگار برگش را روی لبش جابجا کند و ازم بپرسد: تو کشتیش؟..گفتم نه.باز زل زد به چشم هایم.چندش آورترین کار دنیا.خواستم داد بزنم که بله من کشتمش! من جانی ترین آدم روی زمینم. قهارترین قاچاقچی  آمریکام.بعله ایالت ماساچوست آمریکا! یالا از آن کتابهای مزخرفتان بریزید توی این کیسه و بدهید به من ، وگرنه با اسلحه ی کالیبر56 م می کشمتان....باز که زل زد، گفت به سلامت.

خارج که می شدم خواستم توی آینه ی در ،خودم را نگاه کنم  اما....خدای من!! یک سوسک توی آینه بود!! چند قدم عقب عقب برگشتم.نه.خودم بودم. خدا بگویم چه کارت کند کافکا.همین مانده بود که خودم را سوسک ببینم....آمدم بیرون. نامجو دوست داشت برایم بخواند.مانعش نشدم...


                                                   

صدای جمعیت رو وقتی که آهنگ تموم شد می شنیدی بالا میاوردی.همشون دیوونه شده بودن.همشون دقیقا همون احمقایی هستن که تو سینما مثل کفتار به چیزایی که اصلا خنده دار نیست می خندن. به خدا قسم اگه نوازنده ی پیانو بودم و یا بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن که من خیلی محشرم حالم بهم میخورد.حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزای اشتباه دست می زنن.اگه من نوازنده ی پیانو بودم تو کمد پیانو میزدم.

+از کتاب"ناطور دشت" نوشته ی "جی.دی.سلینجر" استخراجش کردم.


آخر دنیا؛ جایی برای آرامش....

                                                 


 یک جایی هست که جدیدا پاتوقم شده ، به اسم آخر دنیا.یا ته دنیا.یا ماتحت دنیا.این ها اسم های منتخب من هستند. البته ماتحت دنیا اسم مناسبی نیست. نقطه مقابل ماتحت دنیا اسم مناسبی است.نقطه مقابل ماتحت هم نمیدانم چیست. از داروخانه که رد می شوم ُ کارکنان شینیون کرده اش را می بینم که تماما جراحی شده اند و نیز خانمی را که بیرون داروخانه ایستاده و سعی دارد بسته ی نایلونی نارنجی آشنایی را به زور بتپاند توی کیفش. با اینکه توی دوتا نایلون مشکی است.برای اینکه بسته ی تویش مشخص نباشد.چون هیچ کس نمیداند که(!!!!)مونث ها هر ماه یک دوره ی دردناک  و چندش آور را می گذرانند و بنابراین باید مثل قاچاقچی ها در تهیه و حمل بسته ی حاوی یک سری رمز و راز عمل کرد.

بالاتر از داروخانه می رسم به یک ترافیک کوچک و همیشگی که عامل به وجود آورنده اش هم معمولا یک راننده ای است که سرگرم محتویاتی است که تازه از بینی اش بیرون آورده و حواسش نیست که باید گاز بدهد.یا مثلا پسری که قصد دارد یک به اصطلاح داف را سوار کند و او سوار نمیشود. یا یک مثلا دیگر اینکه پیرزنی است که آرام آراااام از خیابان رد می شود و حواسش به ذکر های زیر لبش است ، چرا که مرگش نزدیک است. و با دیدن دختر های جوان یاد جوانی های خودش می افتد که چقدر زیبا و چابک توی کاباره می رقصیده. بعد می رسم به آرایشگاه"عالیجناب". آرایشگاه پسری که هما یک زمانی چقدر عاشقش بوده.این پسر که گویی دو تا خط ریش و دوطرف سبیلش را می شمارد و کوتاه میکند تا مساوی باشند.بعد از آن میرسم به کافه گیلاس که دختر پسر های ناناز نشسته اند توی آن و با اینکه اولین قرارشان است، سرشان تا فیها خالدون توی گوشی هایشان است و کامنت هایشان را چک می کنند و ریز ریز میخندند.

بعد می ایستم. طبق معمول ترمز دوچرخه ام به درد نمیخورد.نفس میگیرم و راه می افتم.این بار از بین جمعیتی رد می شوم که هنوز و در قرن 21 به پدیده ی دختر دوچرخه سوار با بهت و حیرت و البته تمسخر نگاه می کنند. و گویی فیلم های پ و ر ن و یی که هر شب می بینند کفاف نمیدهد که به اینجا و آنجای هر رهگذری زل می زنند.بعد که می روم بالاتر از شهر خارج می شوم.خارج تر و خارج تر. می رسم به یک خاکی خلوت.پا می زنم و می روم جلو تر.جاییکه صدای تکنولوژی نمی آید. می رسم به یک تپه دقیقا بغل پادگان نظامی که دور تادورش سیم خاردار ها زندگی میکنند.اینجا آخر دنیاست...

گوشی ام را در می آورم و مشغول درگیر شدن با هندزفری ام می شوم که از آخرین ورژن گره اش رو نمایی کرده.یکی از دوستانم به گوشی ام می گفت "آتاری". در حالیکه نمیدانست آتاری خودش است و هفت جد و آبادش.الان باید حدس زده باشید که طرف دوستم نبوده چون اگر دوستم بوده بهش با خنده نمیگفتم که آتاری خودتی و هفت جد و آبادت و او هم فکر کند که مثل همیشه شوخی میکنم و بزند پشتم و از خنده ریسه برود.بله او و هفت جد و آبادش واقعا مانند آتاری می مانند.مثل یک آتاری خیلی شیک که ادعا دارد سیستم عاملش آخرین ورژن اندروید است! نمونه ی بارز آدم هایی که ظاهرشان معقول است ولی توی مغزشان شتر با بارش کپک زده.نمونه هایشان را زیاد دیده ام.مثلا دختر هایی که از اهداف خفن و رسیدن به چیز های والا دم میزنند و اسم شوهر که می آید قیافه شان را یک طوری میکنند  و میخندند که شووووهر چیه بابا؟!! ولی توی ذهنشان همیشه می ترسند که نکند بترشند؟نکند کسی نگیردشان؟یا پسر هایی که...بگذریم.البته آن طرف حق داشت به گوشی من بگوید آتاری. چون نمیدانست من کارهای مهمی با این گوشی میکنم.کارهای خیلی خیلی مهم.مثلا با کسانی که دوستشان دارم صحبت میکنم.به کسانی که دوستشان دارم ایمیل میزنم.خیلی از نصفه شب ها صدای پیام کسانی را که دوستشان دارم میشنوم و نیشم باز میشود.آن طرف حق داشت چون نمی دانست که من با این گوشی میتوانم به شبکه ی جهانی وصل شوم و عکس های آمازون را ببینم. یا موجودات عجیب دریایی را.میتوانم را جع به بورس بدانم. راجع به بزرگترین بانک های سوئیس بدانم و تصمیم بگیرم که روزی تویشان سرمایه گذاری کنم...:)

آخر دنیا عبارت است از یک جاده ی خاکی که به یک تپه می رسد. و چند تا سگ.جاییست دور از آدم ها و ادعاهایشان. دور از گرگ هایی که لباس گوسفند پوشیده اند. دور از خر هایی که لباس روشنفکر پوشیده اند.دور از...اصلا به گمانم یکی از دلایل بدبختی ما این است که هیچ کس لباس خودش را نمیپوشد...هندزفری را می کنم توی گوشم. چی پلی میکنم؟باخ؟موتزارت؟ بتهوون؟نه.صدایی را که ناسا از فضا ضبط کرده.صدای کائنات را.صدای وحشتناک و آرامبخش و عجیب و مبهم کائنات را.به کوه های البرز نگاه میکنم.فکر میکنم یک چیزی زیر لبم است. شاید هم هست.آرامم. اینجا آخر دنیاست...


بحث انتخابات که میشود فقط یاد نرده های باغ سیب می افتم که گند زده اند بهش با آن همه تبلیغات بی خود.عکس های مردان و زنانی که پایین عکسشان ابتدا به ده بیست تا از مقام هایی که داشته اند اشاره می کنند و بعد هم وعده های سر خرمن میدهند و قول میدهند که همه شان را اجرا کنند.حتی شده در هپروت!! و جالب این است که لابه لای این جملات ، جمله ی"بهبود وضعیت بانوان" یا " بهبود وضعیت حقوق بانوان"زیاد  دیده میشود.بانوان هم که از بدو تولد با مشکل حق و حقوق نداشته شان مواجه بوده اند و ممکن است با این روش جذب شوند!

!

+عکاس : ندا

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست...


                                              

اول از لرزش دست هایش شروع شد.انگشتر دستش نبود وگرنه هر پنج تایشان تق تق به هم می خوردند.بعد پاهایش لرزید.بعد تک تک مهره های ستون فقراتش.تک تک شان لرزیدند و درد گرفتند.((احساس رخوت و دردی شدید/درمهره های کژ تو کمر/ از این دم و بازدم بی ثمر))بعد نفسش شروع کرد به گرفتن.این جور نفس تنگی هایش با اسپری درست نمیشد.بعد یک دست نامرئی یک میله را از شقیقه ی چپش فرو کرد و از طرف راستش درآورد.بعد یک دست نامرئی دیگر یک میله ی دیگر را کرد توی مرکز قلبش. داشت تلو تلو میخورد.((دارم تلو دارم تلو از نیستی مستم/ حالا دکارت مسخره ثابت کند هستم)) خون نامرئی روی زمین میریخت.خودش را برداشت و ناز کرد و گذاشت گوشه ی حیاط. خود غمگینش را. خود خسته اش را. خود تنهایش را.خود بدبخــ...آن گوشه از حیاط عنکبوت ها می رقصیدند. عقرب ها برای قانون هفتاد و هفت مجلسشان ، برای بند چهارم ، خط بیست و نهم،اصلاحیه تدوین میکردند.افتاده بود یک گوشه.بدون ابهت...توی گوشش یک نفر جیغ میزد.

چند تا ماهی نشسته بودند بالای درخت و همدیگر را می بوسیدند.گهگاهی هم از آن بالا می شاشیدند روی لانه ی کفتر ها و می خندیدند.ماه هم غرق معاشقه با یک ستاره بود.نفسش خیلی گرفته بود.قطرات اشک بی درنگ تولید می شدند و از روی گونه هایش سر میخوردند پایین و عنکبوت ها فکر میکردند که چه باران قشنگی! و عنکبوت های نوجوان و جوگیر ، دور از چشم پدرو مادرشان هر هشت چشم شان را دوخته بودند توی چشم های معشوقه شا ن و میرقصیدند.((وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ)).زندگی تبدیل به غیر قابل تحمل ترین شده بود.(( آخه تو از زندگی چی میفهمی بچه؟)) آن میله ی توی شقیقه اش به چرخش در آمده بود. میله ی توی قلبش گداخته شده بود. یک چیزی داشت از درونش خارج میشد. هی خارج میشد. هی وجودش را به بیرون می کشید.(( خاله یعنی دختله داشته می مُلده؟_ یه ذره دهنتو ببند خاله جان.الان میفهمی)). یک نفردر گوشه ی زمین افتاده بود و جان میداد. یک نفر در یک گوشه از منظومه ی شمسی افتاده بود و جان می داد. با پهلو افتاد روی زمین. عنکبوت ها جاخالی دادند.خدایان با هم دعوا میکردند. ژوپیتر یقه ی میترا را گرفته بود و میترا گردن ژوپیتر را با دندان هایش می درید(( ا وا خاک عالم ! به جون شمسی میدونستم آخر سر دعواشون میشه)). ماهی ها پرواز می کردند. ستاره ها بهم برخورد می کردند. یک چیزی هی خارج می شد. جهان بهم ریخته بود. امیدی باقی نبود. هر چه بود سیاهی بود و عدم. سیاهی بود و نیستی. سیاهی بود و تنهایی محض...

دختر داشت می مرد. یک چیزی هی خارج می شد.فهمید که دارد می میرد/ بالاخره آن قرمز ماهی/ که یک چیز در درونش شکست/عینک مامان/داد زد/حرف هایی را که به انها اعتقادی نداشت/ ارزشی را که فکر میکرد........جهان ساکت شد.ژوپیتر یقه ی میترا را ول کرد.عنکبوت ها از رقصیدن متوقف شدند.عقرب های مجلس ساکت شدند.سکوت سیاسی نبود.ماه  ستاره ی ولگرد را ول کرد. ماده آهو بچه اش را کنار زد.کل جهان به دختر خیره شده بودند.صدای تپش قلب خیلی بلندی به گوش می رسید.همه به روح دختر خیره شده بودند.روح نمیتوانست از قلب جدا شود.روح گیر کرده بود. روح به قلب گیر کرده بود.همه خیره بودند. به کشکمش میان مرگ و زندگی(( حس کن مرا در دوستت دارم در گوشت/حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت...)) روح تقلا میکرد و نمیتوانست جدا شود.چشم های دختر باز مانده بود.ژوپیتر سکوت را شکست  : به نظرت مرده؟میترا گفت: نمیدونم.طفلی خیلی گناه داشت.دوازدمین شبی بود که شامشو تنهایی کوفت میکرد. آخی...ژوپیتر گفت : همون بهتر.آدمایی که احمق نیستن باید بمیرن. زندگیشون وحشتناک میشه.....یک جفت عنکبوت نوجوان که به تازگی دوست شده بودند ، دور از چشم پدر ومادرشان دست هایشان را داده بودند به هم و با هم شوخی های  رکیک میکردند و میخندیدند.یکی از آنها گفت: عجیجم! نظرت چیه بریم یه کافه؟_ بهترین پیشنهاد ممکنه عجقم.بریم....یک عقرب فریاد زد : تصویب شد...بقیه ی عنکبوت ها داشتند بندری می رقصیدند.چشم دختر باز بود.((أَوَلَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ)). توی دستش یک برگه ی مچاله شده بود.تویش با خط خودش نوشته بود: شبی جای خدا، صدا زدم تو را...

شب نوشت

قبلا ها ملت می گفتند که ما تلاشمان را می کنیم و زورمان را می زنیم.امید است که یک چیزی شویم. و الحق که عده ی زیادی از آنها یک چیزی می شدند. اما الان ملت همان اول میگویند که تلاش نکنیم، چون قطعا چیزی نخواهیم شد...

شب نوشت

زندگی از آنجایی شروع می شود که درک می کنیم تنهاییم...

زندگی یک چمدان است که می آ وری اش...

همیشه آدم هایی دور و بر آدم هستند که دوست داشتن و نداشتنشان معلوم نیست. حتی معلوم نیست چند چندن با آدم.وقتی حالشان بد است ، وقتی دارند از درد و غصه می میرند ، وقتی پروژه هایشان شکست خورده ، وقتی بالای برج ایستاده اند و هر آن امکان پرت شدنشان هست ، وقتی آنقدر گریه می کنند تا جانشان در آید ، آدم را خوب می شناسند. هی زنگ میزنند. هی  با گریه درد و دل میکنند.هی به آدم پناه می برند.یا وقتی که تیغ خودکشی شان آن طور که باید، رگ دستشان را نمی بُرد، زنگ می زنند و با گریه می پرسند که تیغ خودکشیم نمیبره..چیکار کنم؟..و آدمی مثل من می آید و منصرفش می کند.  آدمی مثل من که خودش هزار جور...بگذریم...

اما همان آدم ها وقتی رگ دستشان جوش خورد ، وقتی جیب هایشان پر شد ، وقتی زمانی رسید که تیغ های خانه شان را با احتیاط جمع کنند و دور بریزند ، وقتی دور و برشان پر از یک مشت آدم شد ، وقتی از مرگ ترسیدند و از یک ارتفاع خاصی به بعد حالت تهوع گرفتند ،آدم را نمیشناسند. آدم را فراموش می کنند.

و مدتیست  تصمیم گرفته ام که اگر کسی بهم زنگ زد و پرسید که تیغ خودکشیم نمیبره. چیکارکنم؟ بهش بگویم که حتما جنست بنجول است.یک چیز دیگر را امتحان کن.مثلا ساطور چیز خوبی است.یا اینکه چاقوی آشپز خانه ، به شرطی که تیز باشد. میتوانی بکنی توی شکمت و خلاص شوی... 

                                 


ما آدم های توی اتوبوس آدم های خسته ای بودیم. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز. آدم هایی خسته با چشم هایی نیمه باز و قلب هایی پر درد.آدم هایی خسته با چشم های نیمه باز و قلب هایی پر درد و دست هایی که...دست هامان بد آورده بودند...

همه ی ما ویژگی های مشترک زیاد داشتیم. همه ی ما با هم خیلی  فرق می کردیم. همه از زندگی بریده بودیم.خیلی هامان کسی را نداشتیم که نگران مان باشد.با اینکه تنها بودیم اما یقین دارم هر کسی ته ذهنش به کس خاصی فکر میکرد....همه ی ما وقتی از کنار کاخ رد میشدیم به کلاغ هایش نگاه میکردیم که چطور هیاهو میکنند. یقین دارم همه ی ما پشت افکار مه گرفته مان داشتیم با کلاغ ها حرف می زدیم.هه ی ما ساکت بودیم. همه ی ما از چیزی رنج می بردیم. همه ی ما مدت ها بود که از چیزی لذت نبرده بودیم.دردی همه ی مارا اذیت میکرد...داشتیم می رفتیم سمت عدم. به دردناک ترین شکل ممکن. هرکدام تفنگ هایمان را برداشته بودیم ،چاقو هایمان را تیز کرده بودیم . و می رفتیم که بمیریم.توی چشم همه مان درد موج میزد.اما هیچ کدام گریه نمیکردیم...

ما آدم های توی اتوبوس آدم های شجاعی بودیم.آدم های شجاعی که از جنگیدن نمی ترسیدیم.آدم های شجاعی که از جنگیدن نمی ترسیدیم و هدف داشتیم.بند پوتین هایمان را سفت بسته بودیم و  چهره هامان پر از تناقض بود.بین عقل و عشق.بین قاطعیت و شک.بین تسلیم شدن و پیروزی. بین زندگی و مرگ. خشاب هایمان را لمس میکردیم و توی ذهنمان برای بار  هزارم محاسبه می کردیم که چند تا گلوله داریم و بعد از چند تا خواهیم مرد.هفتاد و شش تا گلوله داشتم.هفتاد و هفتمین کسی که با او مواجه می شدم قاتل من بود...