☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

تصوری بی بدیل از گوگل

                                                                                                                        

یک مادر بزرگ دارم مثل یک عدد حبه  قند.بسیار گوگولی.تروتمیز.وقتی دید خواستگار خواهرم گل را توی گلدانش آورده گفت: دخترم تو گوشیت( و نه توی اینترنت!) نگاه کن ببین این گلا هر روز چقدر آب میخوان...کجا باید بذاریمش که خشک نشن؟ گفتم: خب مادر جون من که اسم گلا رو نمیدونم که سرچ کنم.تو میدونی مگه؟ گفت: وا ! خب بزن اسم گلی که خواستگار ندا آورده چیه! اینم نمیدونی یعنی؟ پس شماها که سرتون همش تو گوشیه چی بلدین؟ والا ما هم جوون بودیم...

من:   :|      :|     :|     :|

تا به کی روز غم انگیزم و شب ها نگران...

سلام

من یه پسر 28 ساله هستم نمی دونم از خوش شانسی یا بد شانسی تو دانشگاه عاشق دختری شدم که واقعا دوسش دارم خودم قصد داشتم تا 35 سالگی ازدواج نکنم ولی عاشقی دیگه .....

من تقریبا 9 سالی میشه که با دخترا رابطه دوستی دارم و با دختر های رنگارنگ رابطه داشتم کارم شده بود وعده ی دروغین ازدواج دادن به دخترا تا خودم  به نیازم برسم  تا اینکه تو دانشگاه دختری رو دیدم و عاشقش شدم و 2 سالی زیر نظر داشتمش تا ببینم دوس پسر داره یا نه . 

فهمیدم که نداره و همین تازگیا به خواستگاریش رفتیم جوابش هم مثبت بود میخوام ببینم که ایا من بهش بگم دوس دختر داشتم ( در حالی که اون دختر پاکی باشه ) و با هاشون رابطه کاملی هم داشتم آیا بازم به من جواب مثبت میده یا نه؟ خودم میخوام بگم که با هیچ دختری دوست نبودم .... آیا یک دروغ مصلحتی گفتن  اشکالی نداره ؟؟ چون اگه تو این دور و  زمونه دخترا بفمن که همسر شون دوس دختر داشته بهش جواب منفی میدن؟
خواهر من با این خانم دوست بوده از مدت دوستیش 4 سال میگذره به من میگه که هیچ دوستی نداشته ولی من میخوام کاملا مطمئن بشم
و چطور بفهمم که تو دوره دبیرستان یا اوایل دانشگاه دوس پسر نداشته یا معاشقه  ( خیلی ببخشید منظورم لب دادن و ... ) با دوس پسراش نداشته یا اصلا دوس پسر داشته ؟
من اصلا نمیتونم قبول کنم که همسر آینده من مادر بچه های آینده من با کسی دوس بوده چه برسه به رابطه  وقتی هم که فکر میکنم دیونه میشم...
میخواستم از همه ی دوستان چه مجرد چه متاهل و دختر و پسر به من بگن که چطوری از حرف زدن یه خانم میشه فهمید که قبلا دوستی داشته یا نه ؟؟ و چطور بفهمم که این خانوم  پرده داره یا نه و از مقعد چطور معاینه شه  اگه بگم بریم پزشک قانونی بهم شک میکنه و باید خودم ازش حرف بکشم ولی چطوری؟؟ 
البته در آخر این هم اضافه کنم که از دوستی های من هیچ کسی خبری نداشت یعنی توی دانشگاه هم کسی نمیدونست که من دوس دختر دارم همه فکر میکردن که من ادم پاکی هستم...
لطفا عزیزان منو تحقیرم نکنید فقط کمکم کنید جوونی دیگه کاریشم نمیشه کرد...

خلاصه شده از یه وبلاگ


بعد از خواندن این پست خوی ایرانی ام(!) حکم کرد که بروم اندکی طرف را  به فحش بکشم  تا بلکه آرام شوم.اما بلافاصله از این تصمیم ابلهانه پشیمان شدم.فحش بدهم که چی بشود.مگر با ده صفحه فحش آدم آرام میشود.مگر چیزی درست میشود.اصلا به فرض که یک حقیقت خالص را به فحش بکشم.که چه؟...به جرات میتوانم بگویم که اطرافم چند صد تا آدم دقیقا با این شرایط دیده ام. که عشق و حالشان را میکنند و با"جوونیه دیگه" توجیهش میکنند و چند نفر را به خاک سیاه مینشانند. و حالا میترسند که نکند مامان بچه ها یک وقتی بوسه فرانسوی ای چیزی توی کارنامه اش باشد.بابای بچه ها هم هر کاری کرده خب جوان بوده و دلش میخواسته. حالا هم میتوان با یک دروغ مصلحتی قال قضیه را کند....به خودم حق میدهم که از وضیت موجود متنفر باشم.به خودم حق میدهم که با دیدن و شنیدن روزانه ی این مسائل همان یک نخود امیدم به زندگی هم از بین برود. که بیشتر به این یقین برسم که دنیا را گه گرفته..

 خیلی کاری به مسئله ی برابری زن و مرد ندارم چون از این بحث های بی نتیجه زیاد است. و توی این بحث ها یک آدم منطقی ندیده ام. یا زن ستیز بوده اند یا مرد ستیز . یا جوگیر بوده اند یا میخواسته اند به نوعی مثلا متفاوت، جلب توجه کنند. و گذشته از آن من نه تحلیلگرم نه هیچ چیزدیگر.حرفم به این است که  چقدر کوچک شده اند آدم ها.چقدر چیز هایی که باید با ارزش باشند بی ارزش شده اند.آدم گه بودن عیب نیست. به آدم گه بودن عادت کردن عیب است. حمایت از آدم گه عیب است.  همه ی ما هم مقصریم. کل بشریت مقصر است.حتی آدم هایی که بیرون از این جهان سومند هم مقصرند.لعنت به ما آدم ها هیچ وقت نفهمیدیم چه هستیم.نفهمیدیم چقدر توانایی داریم.نفهمیدیم که میتوانیم چه چیزی از آب دربیاییم. آن وقت روانپزشک و روان شناس چه غلطی میتواند بکند وقتی میگویم حالم از زندگی توی این دنیا بهم میخورد؟اگر دارای افکار تخیلی باشد خواهد گفت که تو سعی ات را برای درست کردن شرایط بکن که من هم جواب میدهم باشه چشم. ارواح عمه ات. یا اینکه میگوید تو خودت سعی کن آدم درستی باشی. که این بار هم پس از کمی فکر کردن میگویم باشه چشم. و در دلم میگویم ارواح آن یکی عمه ات.و بعد باز میروم توی جامعه ای با دختر هایی که فاحشه ی بی قید و شرط میشوند و شخصیتشان را روی تخت به فنا میدهند و پسر هایی که...چند تا آدم خوب و درست هم افتاده اند این وسط که بیشترشان یک مدت بعد همرنگ جماعت میشوند.چون کسی که همرنگ جماعت نباشد باید تنهایی عظیمی را تحمل کند که یک سری ها از عهده اش برنمی آیند. که صد البته تنهایی فقط یک مقوله است...

آدم حق دارد آزردگی روحی داشته باشد وقتی دیدجنسی هر روز بیشتر از دیگر دیدگاه ها سبقت میگیرد.وقتی مدیر دنبال این است که منشی داف استخدام کند که برای دوقران حقوق بیشتر حاضر باشد با یک سری کارا موافقت کند ، وقتی محلی که دختر های جذاب دارد میشود اولین انتخاب برای گردش ها ، وقتی استادی به دانشجویش میگوید که یا بیا یا مشروطت میکنم ، وقتی یک سری ها اولین سوالی که از خواستگارشان میپرسند مقدار پس اندازش و مدل ماشینش است ، وقتی مادیات ریده به همه چیز ، به خودم حق میدهم که بخزم توی انزوای خودم و امیدوار به هیچ آدمی  نباشم.

جالب است کلی هم ادعا وجود دارد که ما جامعه ی اسلامی هستیم و کلا ملت بانشاط و با اعتقادی هستیم. عزیزانی که خودشان را زده اند به آن راه باید که یک نگاهی به زیر پوست وطن بیندازند.ببینند که فکر ها چقدر کوچک شده اند.ببینند که دیگر کسی به فکر کارهای بزرگ نیست.ببینند که آدم های بزرگ یا مرده اند یا خودشان آنها را کشته اند.ببینند که اگر ظاهر قضیه را در نظر نگیریم جزو بدبخت ترین و گه ترین جوامع دنیا هستیم.و تک تک ما مقصریم.تک تک ما.

تا همین دیروز آب دماغ های سبز و زرد حاصل از سرما خوردگی ات را با گوشه ی آستینت پاک میکردی ، حالا با کلاس شده ای و برای من food sensivityمیگیری ؟!

بهار آمده با یک بلیط مجبوری...

یک دقیقه مانده بود تا95 ، بساط صبحانه هنوز روی میز بود.مامان قرآن را باز کرده بود و چشم هایش را بسته بود و به ما هم گوشزد میکرد که زود باشین آرزو های قلبی تونو از خدا بخواین.بابا هم ساکت بود و لبش جوری بود که انگار هم لبخند می زند و هم نمیزند.توماج حوله پیچ از حمام آمد و نشست جلوی تلویزیون. من دهانم از خمیازه های مداوم خسته شده بود و سعی نداشتم برای بار هزارم چیز هایی که از خدا میخواهم را مرور کنم.فکر کردم که آیا چیزی  به نام آرزو دارم؟نه. فقط چند تا درخواست است.یک دقیقه مانده بود تا 95 و من بر خلاف همیشه سعی نمیکردم اهدافم در سال جدید را به خودم خاطرنشان کنم. مامان سعی داشت سوره ی یاسین را توی نیم دقیقه تمام کند و قرآن را دودستی چسبیده بود و تند تند لبش می جنبید.تا اینکه سال تحویل شد.مثل اینکه قرارداد مهمی را امضا کرده باشیم با هم خیلی محکم دست دادیم و برای بار اول و آخر درسال95 روبوسی کردیم.ما کلا عادت به روبوسی نداریم.خود من از روبوسی متنفرم.هر دفعه به فامیل ها در ابتدای ورود یادآوری میکنم که سیر خورده ام و از  انجام عمل چندش آور روبوسی معذورم.یا سرماخورده ام.یا دندانم را جراحی کرده ام و دهنم پر از خون است. یا اینکه همین الان یک سوسک را زنده گذاشته ام رو زبانم.

نشستم جلوی تلویزیون و مشغول تماشای برنامه های خضعبل تلویزیون و ماهواره شدم. با ظرف آجیل توی دستم. و بادام هندی ها را بوسیدم و خوردم و بهشان یاد آوری کردم که یکی از چیزای مورد علاقه در لیست کوچک علاقه هایم در زندگی هستند. وسپس پوست پسته ها را نگه داشتم تا قاب کنم یا بگذارم لای دفتر خاطراتم تا اگر سال های بعد به لطف عالیجنابان دانه ای صد هزار تومن شد، به خودم افتخار کنم که زمانی پسته می خورده ام.بعد فکر کردم که آیا واقعا نمیخواهم برای هدف هایم برنامه ریزی کنم؟نه.واقعا نمیخواهم. اگر چیزی را بخواهم و تلاش کنم بهش میرسم.اگر بخواهم و تلاش نکنم هم نمیرسم.مسئله خیلی ساده است. تشریفات بیخود لازم ندارد.فقط به خودم گفتم باید قوی باشم. خیلی قوی تر از چیزی که الان هستم.باید نوع دیگری از سگ جان بودن را در خودم تقویت کنم....

بعد رفتم توی حیاط و یک ای جان به برگ های کوچولوی درخت ها گفتم.برگ های کوچولو حالم را کمی خوب میکنند. نشستم یک گوشه و با خودم فکر کردم که آیا بهار هم میتواند دلگیر باشد؟ بله که میتواند.بهار برای من یک نوعی از پاییز است.یا پاییز یک نوعی از بهار است.اوایل بهار همان حس و حال گندی را دارم که پاییز...شعری از فاطمه اختصاری یادم آمد:

بهار آمده با موی گیر کرده به چاه/بهار آمده با نوحه خوانی مداح

بهار آمده با یک سرنگ خون آلود/بهار آمده با چند شادی محدود..

گند بزنند این افسردگی را.هیچ چیزی حال آدم را خوب نمیکند.باز یک زمانی خرافاتی بودم و میگفتم که اگر اول سال را خوب و شاد شروع نکنم تا آخر سال روزهایم غم انگیز خواهند بود.لعنتی خرافاتی هم نیستم دیگر.یک تک نوازی ویلنسل گوش دادم.خدا لعنت کند نوازنده اش را. گریه ام گرفت. بعد فکر کردم که آیا برای خوب کردن حال خودم تلاش کرده ام؟ یا با این جمله که زندگی قشنگ نیست خودم را توجیه کرده ام و گند زده ام  به لحظاتی که نه خوب ، اما میتوانستند بد نباشند؟ مورد دوم درست تر بود...

ظهر نشده مهمان ها آمدند و نشستند و دوسه نفر با هم صحبت کردند و بقیه از نوزاد تا بزرگسال کله هایشان را کردند توی گوشی و برای اینکه مجبور نباشم تک تک به همه جواب دهم رمز وای فای را بلند اعلام کردم تا عزیزان از لحظات خوششان غافل نباشند و بروند عکس پروفایل دختر خاله ی نامزد فلانی را نگاه کنند و غش غش بخندند و از زندگی لذت ببرند. در این بین به هم سن هایم نگاه کردم . چه میکنند؟یک مدت همینجوری درس میخوانند و بعد هم شوهر میکنند و تعداد مانتوهایشان را مثلا اگر 20 تاست 40 تا میکنند و رنگ موهایشان را هرهفته عوض میکنند و راضی میشوند از زندگی. حالا هم آرامش دارند.به خاطر هدفی سگ دو نمیزنند و اعصابشان خرد نمیشود و خیلی شب ها گریه نمیکنند.آخر دغدغه هایشان این است که هفته ی بعد ناخن هایشان را چه طرحی بزنند؟ ماه بعد چه نوع گوشی ای دستشان باشد؟هیچ وقت به این فکر نمی افتند که اصلا ماهیت زندگی چیست؟...این هم سبکی از زندگیست. حق تحقیر یا تمسخر را به هیچ وجه به خودم ندادم. اما ناخود آگاه یاد خودم افتادم.چندسال است آرامش ندارم؟ خیلی وقت است.چند سال است خوشحال نیستم؟ آن هم خیلی وقت است.آیا وقتی میرسد  که به درجه ای برسم که به خودم بگویم  خب.حالا به همه ی چیز هایی که میخواستم رسیده ام و واقعا راضی باشم؟خیر.چند شب تا صبح با چشم های پف کرده بیدار مانده ام و جان کنده ام؟خیلی. آیا مانتو خریدن خوشحالم میکند؟ خیر.آیا عوض کردن نوکیا5800 م حالم را خوب میکند؟خیر.آیا زندگی را ساده گرفته ام؟خیر.ادامه دهم دیوانه میشوم.ذهنم را خفه کردم.

بله بهار میتواند دلگیر باشد وقتی آمدن یا نیامدنش برایم  ابدا مهم نبوده. وقتی با شادی به استقبالش نرفته ام. وقتی آدم های کمی را دوست دارم و همگی هم از من دورند. وقتی اسطوره هایم مرده اند. بهاری که دوست ندارم از چهار دیواری اتاقم دل بکنم میتواند دلگیر باشد.وقتی دلم نمیخواهم به هیچ چیز خوب حتی ، فکر کنم...

در لحظات آخر سال سکوت خواهم کرد

                                                      تصویری یافت نشد...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام فرصت های از دست رفته ام.تلاش های بی نتیجه ام.احساسات گاها سرکوب شده ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام شب های تنهایی ام.به احترام حرف هایم در دومین کنسرت زندگی  ام. به احترام سکوت هایم.فریاد های نزده ام.شعر های نگفته ام.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام عشق های بی ربط نوجوانی ام.به احترام ذوق های از بین رفته ام.نوشته های به فنا رفته ام توسط بلاگفا.یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام اسنک های داغ درختی.به احترام غرورهای شکسته شده.دوستی های داغ گذشته و سرد حالا.به احترام تفکرات انقلابی پانزده سالگی ام.چقدر هم تند رو بودم!...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام جوانی های از دست رفته ی بابا.زحمت های مامان.که یک سری هایش توسط بچه ی نفهمی چون من درک نشدند.به احترام شاعر های غریب.نویسنده های بی کس.زندانی های بیگناه و حقیقت طلب.به احترام پلاک های وصل شده به چند تکه استخوان.به احترام دست های بسته شده ی زیر آب.به احترام تاریخ.به احترام تمدن های فراموش شده.اعدامی ها و تیر باران شده های بی گناه تاریخ.شجاع های زیر خاک رفته ی تاریخ.به احترام آدم های بی سرپناه.بچه کولی هایی که توی خیابان متولد میشوند و توی خیابان می میرند.

یک دقیقه سکوت خواهم کرد نه فقط به احترام درخت های بریده شده ی باغ سیب ، که درخت های بریده شده ی کل دنیا.به احترام درخت های تبدیل شده به پوستر تبلیغاتی یک نماینده.به چوبه ی دار.به احترام گل های الکی چیده شده.شکوفه های سرمازده. به احترام ماهی های بدبخت سفره ی هفت سین.به احترام حیوانات بی پناه.سگ های ولگرد.مورچه های له شده.پرنده های زندانی .پلنگ های شکار شده.شیر های پیر.گربه های از سرما خشک شده.گراز های کباب شده.دلفین های غمگین. بچه لاک پشت های رها شده.عقاب های تیر خورده.الاغ های کتک خورده...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام نفس های نامنظم و خسته ی تهران.آسفالت پیر  انقلاب تا آزادی.به احترام سرفه های ناکوک البرز. گریه های شور دریاچه ی ارومیه. آه های زاینده رود. وبه امامزاده ای خوشبخت در یک روستای دور افتاده...یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام جنگل های کثیف غمگین.بناهای تاریخی کنده شده.نوشته شده. به احترام صدای لرزان منار جنبان.نخل های سوخته ی جنوب.موج های بی ثبات انزلی. به احترام خنده های تکرار نشدنی گوهر دشت. به احترام قدم زدن در باران های رشت...

یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام غرق شده های راه استرالیا.له شده های منا.جسد بچه ی کنار ساحل.کشته شده های پاریس.تمام کشته شدگان جنگ های ناتمام. یک دقیقه سکوت خواهم کرد به احترام زن های ورزشگاه نرفته.زن های غمگین.زن های تنها.به احترام با استعداد های بی پول.نوازنده های بی ساز.نقاش های بی رنگ.عکاس های بی دوربین. به احترام عشق های عمیق و یواشکی مواجه شده با هزاران مخالفت.به احترام آدم های خوش قلب و بدبخت. آدم هایی که گرگ نشدند. به احترام غم کافکا خوانده ها.نیچه خوانده ها. هدایت خوانده ها.غمِ درک کرده ها.غم ِ فهمیده ها.به احترام غم پدر های بی پول. زن های نازیبا. غم ّ دختر های بی گناه تبدیل شده به زن.به احترام خستگی هایمان.دردهایمان.حرف های نگفته مان.اهداف نرسیده مان.دلتنگی های مخصوص خودمان.به احترام وطن...سکوت خواهم کرد....


که از انفاس خوشش...

                                                                          

94  سال سختی بود.سال شکستن ها.سال شکست خوردن ها و دوباره زور زدن ها.سال دوست شدن با دشمن ها و دشمن شدن با دوست ها بود.سال افسردگی و شعر خواندن بود. سال شب های تاریک و شعر گفتن.سال شکستن ده هزارمین قراری بود که با خودم بسته بودم.سال نگاه کردن به آسمان و شک داشتن بود. سال لایک دادن به آن ماورائی ها و یقین داشتن بود. سال خوبی کردن و بدی دیدن.سال برای هزارم پشیمان شدن از خوبی کردن.سال تصمیم گرفتن برای گرگ شدن. سال شکست در گرگ شدن...سالی که فروردینش خوب بود.اردیبهشتش خوب نبود و خردادش بد بود. سالی که تیر ماهش افسردگی بود.مردادش کتاب بودو کتاب. شهریورش کتاب بود و کتاب.سالی که مهرو آبان و آذرش مثل کوفت می ماند.سالی که دی ماهش خوب بود.بهمنش...17 بهمنش کافیست که بگویم خوب بود.واسفندش...اسفند را همیشه دوست داشته ام.آب و هوایش بهم می سازد....:)

94 سال قاطی کردن بلاگفا بود.بلاگفای لعنتی دوست داشتنی. و باعث غیب شدن بسیاری از نوشته هایم که خیلی دوستشان داشتم و جای دیگری ندارمشان.و باعث آمدن من به بلاگ اسکای.که هنوز هم که هنوز است ، بعد از 6 ماه ، نتوانسته ام آنطور که باید باهاش ارتباط برقرار کنم....گفتم94 سال پشیمان شدن از خوب بودن بود.پشیمان شدن از دلسوزی کردن.از کمک کردن.از رو دادن به آدم هایی که لایق رو دادن هم نیستند حتی.از آدم هارا دوست داشتن....94 سال بیهوشی ام در حیاط بود. از فرط ناراحتی.سال سرکوفت خوردن بود. آدم ها هیچ وقت قدر مارا آنطور که هستیم نمیفهمند!...

94 سال پیر و شکسته تر شدن بابا بود.سال نا امیدی اش از همه چیز بود.سال نا امیدی ام از همه چیز بود.سال بحث کردن با مامان بود.سال فکر کردن به اینکه 9 ماه شکم بی ریخت و قلمبه ات و بدبختی ها و دردهایش را تحمل کنی و آخرش هم بچه ات بشود یکی مثل من.یک یاغی زبان نفهم.که هی باهات بحث کند. البته سر چیز هایی که حق با اوست و تو این را درک نمیکنی مامان! که به دردم هم نمیخورد.سن درک شدنم گذشته به گمانم....این همان یاغی ای است که وقتی گفتی چشم هایت آب مروارید دارد و باید عمل بشود و بعد هم از اتاق رفتی بیرون و فکر کردی که لابد دخترم به یک ورش هم نیست ،گریه اش گرفت. و به تمام افراد موجود در لیست گوشی اش پیام داد که از اطرافیانتان کسی بوده که آب مرواریدش را عمل کرده باشد؟ خیلی درد دارد یعنی؟ و تمام سایت های پزشکی را زیر و رو کرد...این همان یاغی ای است که وقتی دید داری برای یک چیز احمقانه گریه می کنی زد بیرون و تو پیش خودت گفتی که چه دختر بیخیالی که دنیا به هیچ جاش نیست ، و او تمام طول راه را با خودش فکر کرد و به خودش قول داد که به خاطر تو هم که شده آدم موفق و درست حسابی ای بشود تا تو به خاطرموفقیت یک عده...هی...آنها خیلی زحمت کشیدند مامان ! کاری ندارم اگر که قبلش چلمنگ یا اسگل بوده اند.حالا موفقند و من برایشان خوشحالم که زحماتشان جواب داد. اما تو این را یا قبول نمیکنی یا هم به رویت نمی آوری که قبول کرده ای....بگذریم...دارم از بحث خارج می شوم...

94 سال دیدن یک دوست پس از یک سال و اندی بود.سال از دور دیدن او بود.سال عدم توانایی برای نزدیک شدن به او...94 سال درک عمق فاجعه بود.برای هزارمین بار به نتیجه اینکه زندگی مزخرف است ، رسیدن بود.سال مواجه شدن با ذات کثیف و حیوانی آدم ها بود.سال کشف کردن هیولای مخوف درون آدمها...94 سال نتیجه دادن سکوت هایی بود که در طی سه سال کرده بودم.سکوت هایی همراه با لبخند کمرنگ و سر تکان دادن.در مقابل آدم هایی که از روی شرایطی موقتی مثل جو گیری و حسودی و اینها ترکم کرده بودند. و من حتی زمان برگشتشان را تخمین زده بودم.و حدس میزدم چه خضعبلاتی تحویلم خواهند داد و همان شد.اما دیگر برگشتنشان اندازه ی پشم هم مهم نبود.مثل اینکه مثلا گوشه ی کلاهم را بدهم پایین و با پوزخند بزنم روی شانه ی کسانیکه هنوز حرفشان تمام نشده و راه خودم را ادامه بدهم...

94 سالی بود که برای بار صد هزارم و به طور اساسی به این نتیجه رسیدم که خودمم و خودم. و نباید راجع به زندگی و موفقیتم روی بنی بشری حساب کنم. 94 سال قدم زدن های عصرانه و یک میوه ی کاج را با پا هل دادن بود.سال کشف " آخر دنیا" بود.سال رفتن به آخر دنیا و تماشای غروب خارق العاده ی خورشید پشت کوه های خسته ی البرز و Gloomy sunday گوش دادن ها بود. و داد زدن همراه با گالاس ، آنجایی که با تمام وجودش میگوید :To find me...سال گذاشتن یک چیزی زیر لبم بود...و حالا 94 دارد تمام می شود.با تمام لحظات مزخرف و لحظات خارق العاده ی اندکش...

+ تیپ 95.اون کیفه رو خودم ساختم.

مامان اون کلاشینکف منو بده لطفا.اینا جواب نمیدن

حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش /در  لشکر دشمن پسری داشته باشد...

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد/ بگذاری برود، آه به اصرار خودت...

چال روی گونه ات آخر مرا دق می دهد...

                                                                   

خدا جان میگویم اگر هنگام آفرینش من ، زمانی که هنوز گلم خشک نشده بود ،اگر انگشت شست و سبابه ات را میگذاشتی روی طرفین لپم و اندکی به سمت داخل فشار می دادی ، بعدا نتیجه اش جالب از آب درمی آمد ها...نه؟