☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

قصه را تا میشوم بیدار،یادم میرود...

کم کم دارد یادم میرود که بار اول که دیدمش چه تنم بود.چه تنش بود.وقتی از کنارم رد شد چه گفت.دارد یادم میرود که بال درآورده بودم.دارد یادم میرود که بازوهایش چه دمایی داشتند.انگشت هایش چقدر بلند بودند.چند تار مو از ریش های چانه اش سفید شده بود.بوی نفس هایش دارد یادم میرود.داغی گردنش هم.رگ های آبی روی ساعدش هم.دارد یادم میرود که آن روز توی کافه چه خوردیم.که کدام گردنبند را برایم خرید.کدام متن را برای من نوشت.کدام حرفش دیوانه ام کرد...دارد یادم میرود که آن بوسه ی هول هولکی توی ایستگاه از کدام سمت گونه اش بود.بعدش چه گفت.کدام کفش ها پایم بودند وقتی داشتم ازش دور میشدم...دارد یادم میرود بوی کدام عطر را میداد وقتی سرش روی شانه ام بود.وقتی موهایم را کنار زد؛یک وری کرده بودمشان یا فرق باز بود؟...دارد یادم میرود که کدام پیراهن تنش بود وقتی در آغوشش گرفتم.وقتی...همه چیز دارد یادم میرود.دارم میترسم...