☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

قفسی با در نیمه باز

اینکه آدم چقدر باید لا مروت باشد که اسم پسرش را بگذارد قلی،نمیدانم.ولی به هرحال اسمش قلی بود.یعنی تمام دوران مدرسه بالای برگه های امتحان،جلوی نام،نوشته بود قلی.به عنوان قلی درس جواب داده بود.دوستانش قلی صدایش کرده بودند.توی ذهنش خودش را "هی قلی!"خطاب کرده بود.به هرحال او قلی بود.از آن قلی های افسرده.از آن آدم های غمگین.از آنها که بی هیچ دلیلی روزگارشان سیاه است و سیاه تر میشود.از آنها که چشمشان توی عکس ها بسته می افتد.نان لواش وقتی به آنها میرسد تمام میشود.که خودکارشان وقت امضا رنگ نمیدهد و خرابش میکند.که عصر های پاییزی تمام آب و گل های توی گودال ها ، می پاشد روی آنها...ساکت ترین،تنها ترین و البته عاشق ترین.حرف قلی برو نداشت.نظر قلی نظر نبود.مثل رابینسون کروزوی توی جزیره،تنها بود.اما توی جزیره نبود.وسط مردم بود.توی شهر.داخل مترو.توی صف.لابه لای پاساژ ها،جوب ها،دودها.

عاشق که شد رنگ رخسارش پریده تر شد و صدای بمش دو پرده زخمی تر.مثل پرنده ای که در قفسش باز میشود ولی نه به اندازه ی کافی.نه به اندازه ای که بشود ازش پر زد و پرید.قلم به دست ها عاشق که بشوند،قلم به دست تر میشوند.قلم تا ساعت ها رام انگشت های لاغر ولی چابکش میشد.میگویند آدم عاشق را از روی قیافه اش میشود حدس زد.اگر اینطور باشد قلی تندیس عشق بود.عشق لاغرش کرده بود.چشم هایش همه چیز داشت.چشم هایش کافی بود...دست به قلم می برد و از چشمش،تار تار ابرویش،فک ظریفش،لب های متناسبش، و مخصوصا موهای یارش مینوشت.جوری گیسو هایش را توصیف میکرد که آدم ناخودآگاه یاد یک تکه از آسمان شب می افتاد.همانطور درهم،همانطور پیچیده،سیاه و همانطور دست نیافتنی.

قلی باید توی  دهه ی چهل می بود.همان موقع عاشق لیلا،دختر همسایه، میشد که با چادر گل گلی اش عشوه کنان و زنبیل به دست میرفت عطاری سید موسی تا سیر و زرد چوبه بگیرد.بعد جوانی و نظر بازی پنهانی و نامه دادن و نامه گرفتن و شرم و عطر گل های خشک شده و قلب تیر خورده و عکس غروب ساحل و اینها.باید همان موقع می بود و می زیست و جوانی میکرد.نه حالا و توی دهه ی نود.عاشق دلباخته ای به نام قلی که عشق و عاشقی اش منقرض شده محسوب میشد هرچند شاید به حقیقت نزدیک تر بود.آن هم عاشق دختری که سر سوزنی قلی را دوست نداشت...گفته بود موهایت را نزن.التماسش کرده بود یک جورهایی.معشوقه ی بی اعتنا گوش نداده بود.گفتم که.حرفش برو نداشت.طرف پیش خودش گفته بود چرا باید به حرف قلی نامی که سرو وضعش هزاری نمی ارزد و منزوی و تو دل نروست،گوش بدهم؟

آخرین بار که دیدمش کنار سطل آشغال جلوی آرایشگاه زنانه ای نشسته بود و در حالیکه روی موهای بلند مشکی که پهن کرده بود روی پایش،دست میکشید،چانه اش به لرزش می افتاد.شبیه خسته ترین جوان پیری بود که دنیا به خودش دیده است.مثل اینکه هزاران بار در آب های هزار خلیج دور غرق شده بود و از هزار صخره عبور کرده بود و سرما و گرمای هزار بیابان را چشیده بودو حالا نشسته در جزیره ای که با آن و توی آن به دنیا آمده بود و برای دسته ای گیسوی مشکی قیچی شده ،اشک می ریخت.گریستن برای موهای معشوقه.اتفاقی که دیگر نمی افتد.عشق دهه چهلی.قلی بودن هم خیلی سخت است.