☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

بچه غول اشتباهی

چشم هایم که باز شد دیدم بعله امروز تولدم است.گفتم بگذار یک مدل دیگر بیدار شوم.یک مدل دیگر شروع کنم.چون من آدمی نیستم که با آمدن عید و تولد و اینها بگویم خب.حالا وقتش است فلان تغییر را ایجاد کنم.فلان طور زندگی کنم.خیر.اگر لازم باشد کاری را بکنم,میکنم.حتی اگر توی اتوبوس شلوغ درحال پرس شدن لای جمعیت باشم و درحالیکه صدای بچه ای گوشم را کر کرده,اتوبوس از کنار مزرعه ی بسیار خوش رایحه ی کلم کنار کاخ شمس رد بشود,اگر فکر بکری به ذهنم برسد از همانجا شروع میکنم.بنابراین حرفی که اول صبح به خودم زدم صرفا برای مسخره بازی بود.من خدای دیوانه بازی ام.یعنی بخواهم بروم توی فازش حالا حالا از پریز نمیکشم بیرون.دوباره به خودم گفتم "یک جور دیگر"بنابراین شروع کردم به ادا در آوردن.همان کاری که هولدن کالفیلد هم میکرد.بیشترین کاری که توی تنهایی ام میکنم.رفتم زیر تشکم,لوله اش کردم,توی اتاق غلتیدم, با دهانم صداهای ناشایست درآوردم.بعد بلند شدم و مثل یک پیرمرد چشم آبی آمریکایی الاصل مست,دور اتاق چرخیدم و با مخ افتادم روی مبل.بعد حس کردم یک سرباز جوانم که توی ویتنام درحال جنگیدنم و یکهو تیر میخورم.آخ.افتادم روی زمین.لباسم خونی شده بود.دستم نا نداشت که ماشه را بکشم.فریادی زدم و لابه لای خیل گیاه ها و بوته های اطرافم,درحالیکه باران شدیدی گرفته بود قهرمانانه مردم...زندگی به کامم بود.

بعد یکهو نگاهم افتاد به آینه.یاد روزی افتادم که برای اولین بار خودخودم را توی آینه دیدم.کی؟چند ماه پیش وقتی میرفتم خانه ی ب.راستش را بخواهید درطول زندگی ام به خیلی چیز ها فکر کرده بودم .مثلا اینکه اگر توی آب پرتغال قارچ بریزم چه مزه ای میدهد.یا چطور میشود یک جایی برای پرورش خرچنگ درست کرد.یا واقعا دامبلدور خدا تر است یا گاندولف؟(البته که گاندولف)ولی هیچ وقت به اینکه هنوز جوانم فکر نکرده بودم.یا اینکه هنوز موهایم مشکی است و هنوز فرصت خیلی چیزهارا دارم...خلاصه.دیدم بعله.یک سال خااااااانوم تر شده ام.بنابراین سعی کردم مثل خانوم ها رفتار کنم.موهایم را شانه زدم و گوجه ای بستم.لوس بود.ولی ارواح عمه اش.خیلی بهم می آمد.

بعد یک شلوارک باب اسفنجی پایم کردم و رفتم آشپزخانه.چرا باب اسفنجی؟برای اینکه شلوارک مینیون نداشتم.رفتم سراغ مامان و زدم روی شانه اش:بانانا._چی؟..._بابابابابانانا._به خدا سرم درد میکنه.زانوهامو ببین ورم کرده.اینجای دستمودیدی کبود شده.قلبم گرفته.برو کنار...رفتم کنار وگرنه کم کم همه ی جای مامان درد میگرفت.تقصیر من است که با کسی که زبان مینیونی بلد نیست حرف میزنم.ن و ب که نبودند.ل و ت هم خواب بودند.ج چ ح خ هم پیدایشان  نبود.هاها چقدر بامزه ام.به هرحال کسی نبود که سربه سرش بگذارم.بابا هم که کلا آدم سربه سر گذاشتن نیست.هرچند به دلیل ته تغاری بودنم هرچیز که ازم سر بزند عجیب نیست.خواهرم ب هنوز هم بهم میگوید بچه غول.

آمدم نشستم توی اتاقم کنار کادوهایی که پانیذ,شریک جرمم,بهم داده.بوی انار می دادند.دیروز باهم رفته بودیم یک صفایی بکنیم.و کردیم هم.(صفا را).نشسته بودیم توی باغ فاتح روی آن نیمکت هایی که تکان میخورند و تکان میخوردیم.باغ فاتح از آن جاهای خوردنی است.آن ور دنیا هم که باشی دلت برایش میرود.یک جاذبه ی مخصوصی دارد.بعد رفتیم کافه طهرون.خاطره انگیزترین کافه.پارسال همین موقع بود که آنجا قلبم داشت توی گلویم می تپید و قطرات کافه گلاسه سرازیر میشد روی شلوارم.لم داده بودم روی مبل و زل زده بودم به نئون های چشمک زن بیرون کافه.پانیذ سرش توی کار خودش بود.پسر میز بغلی داشت میلان کوندرا میخواند.یکهو قیافه اش یک جوری میشد که انگار دارد سکته میکند یا به شدت اسهال دارد.فکر کنم تازه میفهمید قضیه از چه قرار است.یا بهتر بگویم:قضیه از چه قرار نیست.همه ی ما توی دود رقیقی که توی فضا بود غرق شده بودیم.ولی دست و پا نمیزدیم.

فکر کردم که خب.چندین سال پیش قرار بود چند ساعت دیگر متولد شوم.یعنی آخرین ساعات نزدیک ترین حالتم به مامان را میگذراندم.چون بعدش دیگر هیچ وقت آنقدر بهش نزدیک نبودم.فکر کردم چه میشد اگر همان موقع به جای بزرگ شدن کوچک میشدم.کوچک تر و کوچک تر و آخرسر درحالیکه نطفه بودم...پوف.شاید بهتر بود.مامان و بابا کنار هم می خوابیدند.وقتی من به دنیا آمدم به اندازه ی من بینشان جا باز کردند.بزرگتر که شدم بیشتر جا باز کردند.کمی هم بیشتر.بعد آنقدر بزرگ شدم که سرم خورد به سقف.دیگر بینشان نخوابیدم.ولی آنها هم دیگر کنارهم نخوابیدند.به اندازه ی من بینشان فاصله بود.هرچه بزرگتر شدم فاصله شان بیشتر شد.من نبودم.ولی جایم بود.هنوز هم هست.هرچند بزرگتر از هیکل من است.خیلی بزرگتر .به اندازه ی این سراتاق تا آن سرش...

من از آن بچه هایی بودم که عمرا دوست ندارم یکی از آنها را خودم داشته باشم.یک بچه ی معقول دارای اندوه های مخصوص و افکار مغموم.گندش را بزنند اندوه چه؟؟بچه را چه به اندوه؟؟نمیدانم.ولی داشتم.شاید هم تاثیر کتاب هایی بود که میخواندم.به هرحال مدت خیلی کمی بچه بودم.صبح یک روز که بیدارشدم, بزرگ شده بودم..._"همیشه قرمز سر کن.بهت میاد." پانیذ گفت."کجایی بشر؟"...درسال های دووور شناور بودم.توی چاهی از تناقص.توی سوراخی در عدم.برگشتم توی کافه:"همینجام بزرگوار...دیدی آدم وقتی زیادی بهش خوش میگذره یهو دلش میگیره؟یا وقتی همه دارن تو عروسی جشنی چیزی میرقصن,گریه ش میگیره...یا وقتی یه نفرو زیادی دوس داره میخواد یقه شو بگیره..من الان تو اون حس و حالام.حس هایی که به شدت با محیط و اجزای سازنده ش در تناقضن ولی میدونیم هستن و حقیقی تر از هرچیز دیگه ن.انگار که بخوان یه بعد ناشناخته از آدم رو واسه خودش رو کنن.مث ضربه ی نامرئی ای هستش که حس میکنی توی هوا شناور بوده و اشتباهی خورده به تو.ولی ذره ای تو فلسفه ی وجودیش که عین حقیقته نمیشه شک کرد..."همانطور که نی توی دهنش بود از بالای عینک نگاهم کرد:"اوهوم.تو یه فیلسوف غمگین با ادب هستی."خنده ام گرفت:"شاید.ولی با ادب رو خداوکیلی نیستم"بعد یک چیزی گفتم که به بی ادب بودنم ایمان بیاورد.بعد هم بهش گفتم که به شدت چه چیزی دلم میخواهد.گفت"ردیفش میکنم".او دیوانه ترین شریک جرم من است.

+عزیزان.ایمیلم مشکل پیدا کرده.فعلا تا ایمیل دیگری ردیف کنم یا مشکل همین یکی را حل کنم, برایم پیغام بفرستید.