☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

شب است،در همه دنیا شب است، در من شب...

                                            

نیمه شب ها صددرصد خودم هستم.بدون هیچ ماده ی افزودنی.اصلا شاید یکی از دلایلی که اسم خودم را گذاشته ام شب نویس، همین باشد.شب برای من یعنی حقیقت.یعنی صبح ها ممکن است مثل این آدم های خوشبین از جایم بلند شوم و به دنیا لبخند بزنم ولی خودم هم میدانم که هر دو میدل فینگرم زیر پتو بالاست.بنابراین صددرصد خودم نیستم.مجبورم چند درصدی خودم نباشم تا بتوانم روی پاهایم بایستم و کارهایی را که ازشان خوشم نمی آید انجام دهم.یعنی با خودم فکر کنم که آخ خدای من چقدر این مدل زندگی را دوست دارم.چقدر ایام به کام است.چقدر عاشق این جامعه هستم وچقدر آدم ها گوگولی هستند! خیر.بلکه مجبورم.جبر.اجبار.این زود تر از هر چیزی روحم را می کشد.وبعد میشوم یک ربات مثل هزاران ربات دیگر.به گمانم جامعه توده را به دو سمت میکشد:یکی مرگ و دیگری ربات شدن.یک عده خسته میشوند و خودشان را خلاص میکنند،ویک عده تبدیل به ربات میشوند.اگر راه دیگری جز اینها میخواهید باید سختی زیادی را متحمل شوید.باید بتوانید از چرخه ی فوق معمولی و از قبل تعیین شده خارج شوید.چرخه ای که مرحله به مرحله اش قابل حدس است.کدام چرخه؟ فرآیندی که وقتی نگاهش میکنید می بینید که به دنیا آمده اید،سالهای زیادی را در مدرسه تلف کرده اید،با جریان این نظام آموزشی و کنکور و مدرک و اینها پیش رفته اید،با خوشحالی دانشگاه را تمام کرده اید، به افسردگی حاصل از بیکاری دچار شده اید،کار پیدا کرده اید، ازدواج کرده اید، بچه دار شده اید و یک روز صبح که از خواب بیدار میشوید می بینید همه چیز را میتوانید پیش بینی کنید.وهنوز به نصف چیزهایی هم که میخواستید نرسیده اید.این یعنی غم.یعنی اینکه آدم نتواند یا نگذارند یا نخواهد توی راهی که باید،پا بگذارد.واگر نتوانید و نگذارند و نخواهید، زندگی تان پشت سرهم دچار شدن خواهد بود.فرت و فرت.

الان که فکر میکنم می بینم گاهی عصر ها هم کاملا خودم نیستم.چون مجبورم برای زنده ماندن قوانین را رعایت کنم...امانیمه شب ها خود ِ خودمم.بدون یک اپسیلون اختلاف.همان غول غمگینی هستم که با موهای شلخته و لباس های بی ربط قوز کرده روی تشکش و اندازه ی تمام آدم دنیا دلش تنگ است.تنگ ِ چی؟خودش هم نمیداند.از جنس دلتنگی موجودی که از سیاره ای دیگر آمده تا مدتی اینجا بماند ولی سفینه اش خراب شده و گیر کرده روی زمین.میخواهد برود ولی نمیداند کجا.دلش برای چیزهایی تنگ است که نیستند.و گویا از ابتدا نبوده اند.مثل اوهام لطیفی که گاهی برای لحظاتی در ذهن بشر شکل میگیرد و بعد مثل یک حباب می ترکد.مثل یک رویای نازک ولی واضح.مثل یک هیچ...نیمه شب ها به زندگی حقیقی فکر میکنم.به خودم.به کارهایی که دوست دارم فارغ از جنسیت و دین و سن و موقعیت و نژاد و رنگ و هزار تا خط قرمز دیگر انجام دهم.مثل قاصدکی که از آسمان فوت میشود و رها به زمین میرسد.... یک غول خسته ی دل نازکم که نیمه شب ها وقتی به اینجا سر میزنم و گهگاهی حرفی از شما نمی بینم، از تک تک تان شاکی میشوم.میدانم که همه تان حضور دارید،میدانم که خودم کامنت ها را بسته ام ولی غولی که دلش یکهو بگیرد این چیزها حالیش نمیشود.دوست دارم یقه تان را بگیرم و از زمین بلندتان کنم...

می دانید...اگر آدمی هستید که به چیزی ایمان دارید و تاثیر آن ایمان را توی زندگی تان می بینید،یعنی آدم خوشبختی هستید.یعنی هنوز مانده تا حس کنید ته خطید.حتی اگر قد کوتاهی دارید،موهایتان در حال ریزش است،توی عمرتان یک بار هم استیک نخورده اید،زمان واریز یارانه ها برایتان خیلی مهم است،جوراب هایتان همه از دم جفتی هزاروپونصد تومن اند ونمیدانید موهیتو چه رنگی است، باز هم موجود خوشبختی هستید.چون هنوز به چیزی ایمان دارید.


+تیتر از مهدی موسوی

+دقایقی بی خیالی روی پشت بام خانه ی پانیذ

+عکاس: پانیذ