☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

نگفتمت نرو...

دروغ چرا.حالم بد نبود.رفته بودم پیش خواهرم ب.ب حواسش جمع است.وقتی حالت بد است و توی مغزت دوتا که نه,ده تا لشکر دارند همدیگر را لت و پار میکنند,ب برایت ذرت مکزیکی درست میکند.گاهی بهت گوشزد میکند که زندگی واقعی تر از این حرفاست نیلوی پلشت بازیگوش...میتوانی بهش بگویی که گوشه ی چپ مغزم درد میکند.میخواهم آن تکه را ببرم و بیندازم دور.با تمام اتفاقاتی که همان تکه توی این سالها جمع کرده توی خودش و هرازچند گاهی دردآورترین هایشان را می آورد جلوی چشمم.حقیقی ترین هایشان را.اگر ب نبود تاحالا مغز من هزار تکه شده بود که هر کدام توی یک گوری بودند.

داشتیم روبروی کوه قدم میزدیم و داشتم نفس نفس زنان حرف میزدم.دوقدم که راه می روم قلبم می آیدتوی پیشانی ام.به وزن و این ها هم ربطی ندارد و اصلا مهم نیست بدانم به چی مربوط است.داشتم میگفتم که به نظرم دنیا از یک لحاظ به دو دسته تقسیم میشود:کسانیکه قبل از اینکه به دنیا بیایند توی راهشان غلتک افتاده و فقط کافیست که سوت زنان راه را طی کنند...و کسانیکه قدم به قدم زندگی شان یک کوه سبزشده که میدل فینگر بزرگ روبه بالایی هم دارد.می دوند و نمیرسند.هیچ قانون و قدرتی نیست که جلوی هرچه بدبخت تر شدنشان را بگیرد.زندگی شان سرتا ته بد شانسی های بیخود است و حتی در لایه های سطحی اش هم رنج آوراست.توام با درد و نرسیدن...گفتم که این روزها فکر میکنم نوعی از دسته ی دومم.فکر میکنم همه ی کارهایم بی نتیجه است.فکر میکنم بیشتر از خیلی خسته ام....

با ب خداحافظی کردم و آمدم بین مردم.اگر میشداز فراز مردم پرواز کنم و بروم خانه حتما همین کار را میکردم.حال تقریبا خوشی که داشتم سریعا یک نمودار اکیدا نزولی را طی کرد.اگر در یکی از عصرهای دلگیر کرج,دختر کک و مکی با موهای پلشت را دیدید که پوتین پایش است و قیافه اش شبیه آدم هاییست که شوخ طبعی شان را از دست داده اند,شک نکنید خودمم.بله بهار که از نیمه میگذرد کک و مک های رنگارنگ صورتم ضرب در ده میشوند...یادمهدی موسوی افتادم که میگفت:هرگوشه ای که آدم غمگینی ست..من شکلی از ادامه ی شب هاشم....

بین مردم بحث انتخابات داغ بود.توی تاکسی توی اتوبوس.بالای پل.لابه لای جوب ها.برایم جالب است که هنوز امیدوارند.وخب خیلی هم چیز بدی نیست.حداقلش خودشان را درآخر خط حس نمیکنند.معتقدند هنوز امکان دارد کشور زیرورو شود.که مرغ و نان و آب و برق ارزان شوند.که بشود گلدان هایی که درصداوسیمای شرم آورمان میگذارندجلوی نوازنده ها برداشته شوند.که صدا و سیما شرم آورنباشد اصلا.که این نظام آموزشی فوق فاسد بهتر شود.که شعر ها مجوز بگیرند.که دستبند از دست هنرمندها باز شود.یا اصلا از کل مردم ایران جمعیتی درحال صعود به بهشت ساخته شود.که فقر به تاریخ بپیوندد.که مشکل پول نباشد.که آزادی شکل درد نباشد...یک عده معتقد بودند باید رای داد چون چاره ای نیست.یک عده معتقد بودند رای هایشان چیزی را تغییر نخواهد داد...

حقیقتش را بخواهید هیچ وقت از مذهبی های افراطی خوشم نیامده.همیشه سعی کرده ام فاصله ام را باهاشان حفظ کنم.چه فاصله ی جسمی چه ذهنی.اما توی اتوبوس مجبور شدم کنار آن زن بنشینم.از وقتی نشستم شروع کرد به تنظیم چادرش که به من و صندلی من که مرز بهشت و جهنمش بود,نخورد.گهگاهی نگاهی به موهای وزوز و صورت بی آرایشم میکرد و نچ نچ راه می انداخت.مقنعه اش ابروهای نامنظمش را پوشانده بود.تکان که میخورد بوی گلاب و عرق خفه ام میکرد.بلند بلند از خدا میخواست که کسانی را که جوان مردم را اغفال میکنند به درک واصل کند(!)مرا به شدت یاد خانم مرادیان می انداخت که وقتی راهنمایی بودیم میامد سرکلاسمان و درحالیکه فکر میکرد هاله ی نوری اطرافش را فرا گرفته,شمرده شمرده برایمان توضیح میداد که باید رقص بلد باشیم وبرای شوهرمان برقصیم و کلا مهم نیست چقدر مغزمان پرباشد.یک بار با آن چشم های آبی ترسناکش صاف زل زد توی صورت ما دخترهای13_14 ساله و گفت شما شوهر های مارا از راه بدر میکنید.خدا لعنتتان کند...تف به این نظام آموزشی.باید بشاشی رویش و بگذاریش کنار.هیچ جوره درست بشو نیست.

توی همین فکرها بودم که شنیدم زن, غرغری درمورد بوی عطر "یک سری از دخترها"میکند که حال آدم را بهم میزند!به جز من دختری آن طرف ها نبود.آخرین باری که عطر زدم18 اسفند بود.کلا ترجیح میدهم آدم بدون بویی باشم.به همین خاطر,بویی از من در هیچ خاطری نیست و کسی نیست که با شنفتن بویی دلتنگ من شود.مگر اینکه لابه لای درخت هاقدم بزند...حوصله ندارم توضیح بدهم فقط همین را بگویم که بحثی سرگرفت.خوب داد میزنم ولی آدم دعوایی ای نیستم.مخصوصا شروع کننده اش.چون یکهو وسط دعوا حوصله ام سرمیرود و طرف فکر میکند برده.یا یکهو صدای لعنتی ام میرود توی لوزالمعده ام و درنمیاید.اما به هرحال وقتی تن کسی میخارد باید برایش بخارانی.و جوری هم بخارانی که یادش نرود....سوار تاکسی شدم.آقای راننده باشوق درمورد دختربازی هایی که در دوران جوانی اش کرده بود تعریف میکرد و خاطرات مستهجنش را مثل مدال افتخار آویزان کرده بود روی سینه اش.وقتی پارک پیاده شدم تا خود خانه دویدم و سرم را گرفتم زیر دوش آب سرد.من منزوی تر از چیزی ام که فکر میکنید.