☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

برای خودم و خودت...

شاید ویژگی مشترک هردومان این بود که خسته بودیم.که بریده بودیم.من سال ها زودتر.اوایل نمی فهمیدیم خسته ایم اما می دانستیم توی یک چیز عجیب مشترکیم.تو یک خسته ی با تجربه،من یک خسته ی بازیگوش.که پناه می بریم به کار.که پناه می بریم به درس.به موسیقی.به ساز.به صدای پرنده ها.که تنها راه نجاتمان پناه بردن است تا مغزمان به کار نیفتد و مارا تا عمق پوچی نبرد.تا برای بار هزارم بهمان اثبات نشود که بازیچه ایم.وبا خودمان فکر کنیم عرضه ی کدام را داریم؟طناب آویزان شده از پنجره یا پل یا ریلی که قطاری به زودی رویش حرکت خواهد کرد؟باید حواسمان نباشد.باید یک جوری منگ شویم.باید به طریقی برویم در بحر کاری.باید بنشینیم فکر کنیم که موهایمان را چه مدلی درست کنیم و چه لباسی بپوشیم و چطور قر بدیم و بعد خسته بیاییم و بخوابیم و به هیچ چیز فکر نکنیم.نه اینکه مثل من وسط عروسی گریه شویم و درد شویم و آن توده ی خاکستری لعنتی تیر بکشد.باید غرق شویم.در کار.در درس.در هم.باید بیدار شویم و توی چای شیرینمان شکر بریزیم و هی همش بزنیم و بدانیم که ده هزار تا کار روی سرمان ریخته. و بعد به خودمان بقبولانیم که از خودمان اختیار داریم خیلی هم داریم! با چه استدلالی؟اینکه مثلا با اختیار خودمان چایمان را شیرین کرده ایم.میتوانستیم نکنیم!و بعد به مغزمان بگوییم استدلال از این واضح تر؟ تا یکی کمی بلکه ولمان کند...

من و تو وسط درد زاده شده ایم عزیز دل.وسط دریایی از درد. که چند تا تخته پاره انداخته اند جلومان که خودمان را نجات دهیم.چند تا تخته پاره که به هم چفت نمیشوند.قایقی نیست.نجاتی نیست.فقط گاهی صدایی از آن بالا می آید. و خیلی وقت ها هم نمی آید...گاهی اطرافیانمان را هم می بینیم که با تخته پاره هایشان درگیرند و گاهی هم یک نفر را که با کشتی اش از جلومان رد میشود! اما از بالا تر که نگاه می کنم همه را به یک شکل می بینم : در حال چنگ زدن...دوست دارم همین حالا همه چیز تمام شود و آن کس که باید، داد بزند که :همه اش مسخره بازی بوده عزیزانم...و من و تو در آغوش هم تمام شویم و تمام شویم و تماااااام...