☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

کوچ به هیچ

بیدار که شدم باد و باران به هم آمیخته بودند.اصلا از صدای آنها بود که بیدار شدم.به محض اینکه چشم هایم باز شد گفتم باید بروم.هنوز نیمه شب بود.واقعا خواستم که بروم.گوشی ام مانده بود روی سینه ام.تنهایی خفه ام میکرد.پتو را زدم کنار.یک چیز در درونم میگفت برو.باید بروی.نیم خیز شدم.رعد و برقی در کار نبود.باید میرفتم.بلند شدم و پرده را گره زدم.توی تاریکی نشستم پشت میزم.تک تک ذرات وجودم میگفتند برو.چتر لازم نبود.زندگی یک خط صاف ِ مسخره بود.باران داشت غوغا میکرد.باد فریاد میزد.همه خواب بودند.وقت رفتن بود...