☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

پاییز آمده ست که خود را ببارمت...

باید یک چیزی به اسم پاییز باشد ولی از همان اول ازش خوشم نمی آمده.از همان وقتی که مدرسه میرفتم.از همان وقتی که خودم را آماده میکردم تا با مدیر و معاون و ناظم سر چیز های ساده سروکله بزنم.سر اینکه چرا پالتوم کلاه دارد؟این دستبند های کوفتی چیست توی دستم؟چرا ناخن انگشت اشاره ام بلند تر است؟ آن زهرماری که می بندم به پیشانی ام چسیت؟گفتم آن زهرماری...یک سربند چرمی بود با چند میلی متر ضخامت که می بستمش روی پیشانی ام.خوشم می آمد ازش.یا  به عبارتی دیوانه اش بودم.به قدری که حاضر بودم هر روز صبح سر آن با مدیر بحث کنم.میگفت جای این مزخرفات تو مدرسه نیست.دفعه ی بعد که ببینم اینو بستی می گیرمش.و من گوشم عمدا بدهکار نبود.نشانه ی سرکشی ام بود از قوانین نانوشته و من درآوردی اش که هر وقت دلش میخواست و نیاز داشت، خودش وضع میکرد...

میدانید...پاییز برایم به معنی دل گرفتگی است.به معنی رفتن خرگوش هایم.به معنی مرگ درخت های توی حیاط.مرگ باشکوهیست ولی مرگ، مرگ است.پاییز هایم برعکس تابستان هایم هیچ وقت پربار نبوده اند.مگر اینکه بارانی ببارد و شعری بگویم.یا بروم گلشهرو از آقایی که کمی از موهایش را بلوند کرده و پلک یک چشمش افتاده، ذرت مکزیکی بگیرم و بنشینم روی جدول کنار خیابان و بخورمش تا پاییز تمام شود.

+توی همین روزهای بی حوصگی بودیم که یکهو یادمان افتاد30شهریور کافه مان سه ساله شد.خوشحالم بابت بودنش و بودنتان و دوستتان دارم و این حرف ها.

+اگر حوصله ی نوشتن داشتیم خیلی چیزها هست که باید بنویسیم.

+تولد استاد شجریان جان است.امیدواریم حالش خوش باشد و طنین صدایش حالاحالا ها پر تپش.

+دنیا فقط یک عدد پانیذ دارد...