☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

به مادرم بنویسید گرچه خواهم مرد/دلم خوش است که پایان داستان خوب است...

میدانی مامان...آدم ها بزرگ میشوند.بزرگ ها پیر میشوند و پیر ها می میرند.این همان دختر کوچولوی توست که بزرگتر از چیزی شده که فکرش را میکرد.بزرگتر از چیزی که میشد فکرش را کرد.حالا مشکلاتی دارد.دل مشغولی هایی که مجالش نمیدهند...یک زمانی هم تو همسن من بودی مامان.دوستان زیادی داشتی که میتوانستی رویشان حساب کنی.خانواده ی متمولی بوده اید.تو مجبور نبودی هدف بزرگی داشته باشی که شاید به زندگی ات معنا ببخشد مامان.زندگی ات معنا داشت.با همسایه ها و دوست هایت یک جا جمع میشدید و حرف میزدید و غم و غصه هایتان برطرف می شد.مجبور نبوده ای دنبال کار بگردی تا سرت گرم باشد و فکر از بین بردن خودت را نکنی.آدم ها به هم می رسیدند مامان.مثل تو که اولین باری که بابا دلت را لرزاند یک جورهایی میدانستی به هم خواهید رسید...

بابا بزرگ خان بوده و همه میدانستند چطور باید با تو حرف بزنند و بهت احترام بگذارند.کسی جرات نداشت نگاه چپ بهت بکند مامان.نشده بود که گاهی کارت پیش کسی گیر باشد که خیلی از تو پایین تر است اما به دلایلی، جایگاهی دارد که نباید.نشده بود یک احمق که فقط کمی جیب هایش سنگین تر از توست و قطر گردنش کلفت تر  ، بخواهد که حق تو را از آن خودش کند...تو که هم سن من بودی شبی نداشتی که به پوچی برسی مامان.که حس کنی زندگی چقدر مسخره است.که چقدر بازیچه ایم. که چقدر به خواسته هایمان نمیرسیم.یکی از آن شب های تابستانی ، وقتی که سر ِ در حال انفجارت روی بالش است و ماه کامل توی آسمان جا خوش کرده،با تک تک ذرات وجودت حس کنی هیچی.هیچ بوده ای و هیچ خواهی بود.از هیچ آمده ای و به هیچ خواهی رفت.حس کنی زندگی مثل باد های جنوبی ِ بی موقع است و تو مثل یک غبار بی اختیار اسیر این جریان بی محتوایی.نشده بود که حس کنی زندگی ساخته شده از رنج است ولی ارزش رنج کشیدن را ندارد.که گاهی بی حساب و کتاب تر از چیزی است که میشود فکرش را کرد.که گاهی هیچ چیز دست خودت نیست مامان، هیچ چیز...نشده بود که توی تک تک عرصه های زندگی ات به نا امیدی برسی.نشده بود که از شدت خوشحالی و هول کردن قطرات کافه گلاسه بریزد روی لباست ولی باز که به عاقبت قضیه فکر کنی ، دلت بگیرد از چیز هایی که دست تو نیست ولی جلویت را میگیرد.چیز هایی که دست تو نیست ولی فرسوده ات میکند و اصلا فلسفه ی وجودی اش فرسوده کردن توست...پس حق داری اگر با دیدن اینکه روز به روز لاغر تر میشوم، تعجب کنی مامان.که نفهمی چرا حوصله ی خندیدن را ندارم.که نفهمی چقدر احساس شسکت خورده ها را دارم.چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یه گوشه و زندگی کردن را مثل کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار...

+ تیتر از سید مهدی موسوی