☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

نشسته ایم برای ادامه دادن صبر...


                   

یک آن به خودم آمدم.چکار داشتم میکردم؟مگر به خودم قول نداده بودم آن برهه ی گه که تمام شد کمی برای خودم باشم؟کمی به روح بیچاره ام برسم؟ آیا غیر این بود که تمام برنامه هایم را ول کرده بودم تا چند روزی آسوده باشم؟تمام آن صبح های کابوس وار و شب های دلگیر را که بوی پاییز میدادند حتی، تحمل کرده بودم به امید این روزها.مگر هی خودم را آرام نکرده بودم به هوای این روزها؟مگر پس انداز های کوچک نکرده بودم که هرچه دلم میخواهد از میم شاپ بخرم؟که بروم فلان جا و غذای ایتالیایی امتحان کنم؟...پس حالا بالای پل چه کار میکردم خدای من.از آن بالا به چه گهی زل زده بودم و به چه فکر میکردم آخر.چرا باز درگیر بودم.چرا غذای ایتالیایی نخورده بودم.آن عنتری که داشت توی گوشم میخواند چرا دوباره غمگین بود پس... آن خوراکی هایی که انتظارم را میکشیدند تا بخرمشان و برای بار ده هزارم  از روی سرخوشیThe Expendables را ببینم کدام گوری بودند.این کجای زندگی است که شدیدا می لنگد خدای من.این کجای زندگی است که غمگین است...چرا سال هاست بوی پاییز رفته توی دماغم و به همه چیز بوی پاییز می پاشد...چرا حال های خوشم مثل پارازیتی کوتاه می مانند....از پل پایین آمدم و رفتم بین مردم.دلم میخواست بینشان حل شوم.دلم میخواست تک تک اجزای بدنم از هم جدا شوند و بروند یک آدم جدید بسازند. بروند برای یک نفر دیگر باشند.چشم هایم برای شاعر ،دهانم برای آوازخوان و دست هایم برای پیرمرد تنبور نواز باشد.و افکار و خاطراتم مثل دودی رقیق در هم بپیچند و بروند توی آسمان...توی چشم کسانی که از کنارم رد میشدند زل میزدم و از دور شبیه تنها کسی  بودم که از فاجعه ای مرگبار با خبر است.توی شلوغی حالت تهوع میگیرم.انگار توی شکمم ماهی زنده ی احمقی وول میخورد.ب میگوید اینجوری نباش.بعدا برات مشکل ایجاد میشه.امامن اینجوری هستم و فعلا به هیچ جام نیست که اینجوری هستم.بنابراین یک کوچه ی خلوت پیدا میکنم.بنابراین میخزم داخلش.و بنابراین یک جایی برای خودم می نشینم تا فکر های خنده دار بکنم.روی شلوارم لکه ی کوچکی از کافه گلاسه دیده میشود.معلوم است که دستی با دستمال کاغذی پاکش کرده.دستی قشنگ...به نشستن ادامه میدهم...

+اینجانب؛ در حال جولان در بلوار شهرداری.عکاس: زهرا