☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

☕ کــــافه پیـــاده رو

صاف بایست و لبخند بزن.بگذار مردم نگران لبخندزدنت باشند...چه گوارا ☭

به ارتباط تو با سوسک های در تختم/که حس کنی چقدر مثل قبل بدبختم...

لامپ خاموش است و لپتان را چسبانده اید به بالش و دلتان میخواهد که خوابتان بیاید ولی نمی آید.از خاطرات دوران جنینی تان تا مخلفات شامی که خوردید هجوم می آورند توی ذهنتان. و همچنین حرف هایی که به موقع باید می زده اید  و نزدید.فحش هایی که باید می داده اید و ندادید.یاد کلاس اول ابتدایی می افتید که یکی از بچه ها روی نیمکت آخر شاش کرده بود و شما و بقیه ی بچه ها مثل یک حیوان نجس با او رفتار کرده بودید.و بعدها فهمیدید که بیمار است و دست خودش نیست و  اینها،مثل چیز پشیمان شدید.یا اینکه توی اولین کنسرتتان باید پای راست را روی چپ می انداختید و شما چپ را روی راست انداخته بودید.در همین احوالات ناگهان احساس میکنید موجودی از فاصله ی 1سانتی به شما خیره شده.نور گوشی تان را که می اندازید رویش با یک سوسک مواجه میشوید که قصد دارد با شاخک هایش بینی شما را نوازش کند.از جایتان پلنگی بلند میشوید و برق را روشن میکنید و به کائنات فحش میدهید که چرا یک شب خواب راحت ندارید.سوسک با دیدن شلوارک طرح باب اسفنجی شما میخندد.نگاهش میکنید. بی حوصله تر از آنید بروید دنبال حشره کش بگردید.از طرفی نمیخواهید بکشیدش.یاد گرفته اید با دنیای اطرافتان با صلح رفتار کنید.(هرچند شیخ درونتان میگوید گور بابای این حرف ها).اسپری فیکساتیو طراحی را بر میدارید و کمی روی پس کله اش اسپری میکنید.کمی سرفه میکند و به ریش شما میخندد.مامان را صدا میکنید چون که مامان استاد گرفتن سوسک است بدون اینکه آسیبی به آن بزند.یک نایلون می کند توی دستش و می آید خیلی راحت سوسک را میگیرد  و نایلون را برعکس میکند و سرش را گره میزند و میدهد دست شما و میرود.شما درحالیکه پتو را به خودتان پیچیده اید فکر میکنید که اگر نخواهید یک سوسک را بکشید باید چکارش کنید...

سوسک توی نایلون نشسته و غرورش را حفظ کرده.در اتاق را باز میکنید.در حیاط را باز میکنید و میروید توی کوچه.نایلون حاوی سوسک را میگذارید وسط خیابان و بدو بدو کنار میروید.درحالیکه فکر میکنید که سزای عمل سوسکی که نصفه شب آمده کنار بالشتان باید همین باشد، حس دل سوزی تان گل میکند.بدو بدو میروید سوسک را بر میدارید.از چهره اش مشخص است غرورش خدشه دار شده.چون وسط خیابان گریه کرده.نایلون را کمی سوراخ میکنید.قصد دارید توی سطل آشغال  بزرگ کنار پیاده رو ولش کنید.اما تا نزدیکش میشوید یاد پسر بچه هایی می افتید که صبح سرشان را میکنند توی سطل و بین آشغال ها دنبال پلاستیک میگردند...پس پشیمان میشوید و سوراخ نایلون را با انگشت میگیرید.گاهی پای پرز دار سوسک به دست شما میخورد و شما یک جوری میشوید.نیمه شب وسط کوچه با پتوی پیچیده به خود و شلوارک طرح باب اسفنجی با یک نایلون سوراخ حاوی سوسک ایستاده اید و نمیدانید چکار کنید.چون یک دیوانه هستید دوست هم ندارید توی خیابان ولش کنید.یک چاه فاضلاب پیدا میکنید.کنارش زانو میزنید و قسمت سوراخ نایلون را میکنید توی سوراخ درپوش.نایلون را که در میاورید سوسک نیست.دوست دارید فکر کنید که او حالا خوشبخت است.بلند میشوید و برمیگردید منزل.خوابالو میروید توی اتاقتان و بدنتان را کش و قوس میدهید و آماده میشوید بخوابید...که می بینید کنار بالشتان یک سوسک نشسته...

+تیتر از سیدمهدی موسوی